!!!گلچین!!!

بس که گلچین ز چمن،‌صبح و مسا گل شکند .*.*. بلبلان! باغ و چمن جمله عزاخانه‌ی ماست

!!!گلچین!!!

بس که گلچین ز چمن،‌صبح و مسا گل شکند .*.*. بلبلان! باغ و چمن جمله عزاخانه‌ی ماست

!!!گلچین!!!

آخر این دردِ ‌تغافل که به پیمانهٔ ماست
آتشی از پیِ دردادنِ میخانهٔ ماست
این صدایی که ز بشکستنِ دل می‌شنوی
در حقیقت اثرِ نالهٔ زولانهٔ ماست
تا چو مجنون پیِ لیلایِ ترقّی برسیم
ذوقِ صحرایِ طلب در دلِ دیوانهٔ ماست
غمِ گیسویِ پریشانِ ترقّیِّ وطن
بس که گلچین ز چمن،‌صبح و مسا گل شکند
بلبلان! باغ و چمن جمله عزاخانهٔ ماست

پیام های کوتاه
  • ۶ خرداد ۹۲ , ۰۲:۱۰
    شکر
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۲ , ۱۳:۱۴
    احساس
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۲ , ۱۲:۳۸
    رفیق
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۹ ارديبهشت ۹۵، ۱۶:۴۸ - سید حمید
    ممنون
نویسندگان

مطالب جالب

سه شنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۰، ۱۱:۴۸ ق.ظ
 

یارو از دختری سئوال میکرد : اسمت چیه ؟ دختره گفت : نیلوفر ولی بچه ها بهم میگن نیلی !
ولی اسم خودت چیه ؟ طرف میگه : چراغعلی ولی بچه ها بهم میگن لامپ !!!

 

وقتی کسی ناراحتت می کنه 42 تا ماهیچه استفاده میشه تا اخم کنی

! اما فقط 4 تا ماهیچه لازمه که دستت رو دراز کنی و بزنی پس کلش!

 

مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده. شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد. برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت. متوجه شد که همسایه اش در دزدی مهارت دارد. مثل یک دزد راه می رود، مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند، پچ پچ می کند. ان قدر از شکّش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد، لباسش را عوض کند ونزد قاضی برود و شکایت کند. اما همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد، زنش آن را جا به جا کرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود، حرف می زند و رفتار می‏کند.

 

 

همگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود.

نوبت به او رسید: ((دوست داری روی زمین چه کاره باشی؟))

گفت: ((می خواهم به دیگران یاد بدهم.)) پذیرفته شد.

چشمانش را بست.دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ در آمده است.

با خود گفت:((حتماً اشتباهی رخ داده، من که این را نخواسته بودم.))

سالها گذشت. روزی داغی اره را روی کمر خود احساس کرد .

با خود گفت: ((و این چنین عمر من به پایان رسید و من بهره ی خود را از زندگی نگرفتم.))

با فریاد غمباری سقوط کرد. با صدای غریب که از روی تنش بلند می‏شد به هوش آمد.

حالا تخته سیاهی بر دیوارکلاس شده بود.


برچسب‌ها: اندکی تأمل، داستان قابل تأمل، داستانی در مورد سوء ظن و انتخاب، داستان زیبا داستان کوتاه، داستان کوتاه و زیبا، داستان فلسفی و زیبا و کوتاه

 

  • محمدحسین کاوری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی