مطالب جالب
یارو از دختری سئوال میکرد : اسمت چیه ؟ دختره گفت : نیلوفر ولی بچه ها بهم میگن نیلی !
ولی اسم خودت چیه ؟ طرف میگه : چراغعلی ولی بچه ها بهم میگن لامپ !!!
وقتی کسی ناراحتت می کنه 42 تا ماهیچه استفاده میشه تا اخم کنی
! اما فقط 4 تا ماهیچه لازمه که دستت رو دراز کنی و بزنی پس کلش!
مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده. شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد. برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت. متوجه شد که همسایه اش در دزدی مهارت دارد. مثل یک دزد راه می رود، مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند، پچ پچ می کند. ان قدر از شکّش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد، لباسش را عوض کند ونزد قاضی برود و شکایت کند. اما همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد، زنش آن را جا به جا کرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود، حرف می زند و رفتار میکند.
همگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود.
نوبت به او رسید: ((دوست داری روی زمین چه کاره باشی؟))
گفت: ((می خواهم به دیگران یاد بدهم.)) پذیرفته شد.
چشمانش را بست.دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ در آمده است.
با خود گفت:((حتماً اشتباهی رخ داده، من که این را نخواسته بودم.))
سالها گذشت. روزی داغی اره را روی کمر خود احساس کرد .
با خود گفت: ((و این چنین عمر من به پایان رسید و من بهره ی خود را از زندگی نگرفتم.))
با فریاد غمباری سقوط کرد. با صدای غریب که از روی تنش بلند میشد به هوش آمد.
حالا تخته سیاهی بر دیوارکلاس شده بود.
- ۹۰/۰۲/۲۷