!!!گلچین!!!

بس که گلچین ز چمن،‌صبح و مسا گل شکند .*.*. بلبلان! باغ و چمن جمله عزاخانه‌ی ماست

!!!گلچین!!!

بس که گلچین ز چمن،‌صبح و مسا گل شکند .*.*. بلبلان! باغ و چمن جمله عزاخانه‌ی ماست

!!!گلچین!!!

آخر این دردِ ‌تغافل که به پیمانهٔ ماست
آتشی از پیِ دردادنِ میخانهٔ ماست
این صدایی که ز بشکستنِ دل می‌شنوی
در حقیقت اثرِ نالهٔ زولانهٔ ماست
تا چو مجنون پیِ لیلایِ ترقّی برسیم
ذوقِ صحرایِ طلب در دلِ دیوانهٔ ماست
غمِ گیسویِ پریشانِ ترقّیِّ وطن
بس که گلچین ز چمن،‌صبح و مسا گل شکند
بلبلان! باغ و چمن جمله عزاخانهٔ ماست

پیام های کوتاه
  • ۶ خرداد ۹۲ , ۰۲:۱۰
    شکر
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۲ , ۱۳:۱۴
    احساس
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۲ , ۱۲:۳۸
    رفیق
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۹ ارديبهشت ۹۵، ۱۶:۴۸ - سید حمید
    ممنون
نویسندگان

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

۲۷
دی
۹۱

مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چندملیتی درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و فریاد زد:

«یک فنجان قهوه برای من بیاورید.»

صدایی از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با کی داری حرف می زنی؟»

کارمند تازه وارد گفت: «نه»

صدای آن طرف گفت: «من مدیر اجرایی شرکت هستم، احمق.»

مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: «و تو میدانی با کی حرف میزنی، بیچاره.»

مدیر اجرایی گفت: «نه»

کارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سریع گوشی را گذاشت!

  • محمدحسین کاوری
۱۸
مرداد
۹۱

معلممان امروز با یک کت شلوار نو آمد سر کلاس و یک گل هم روی یقه کتش بود صورت را ۷ یا ۸ تیغه کرده بود سیبیل و موی خودش را به رنگ شماره ۱ پر کلاغی رنگ کرده بود کلا در فلان جا عروسی بود !

 

روی تخته عکسی را نصب کرد و با خنده نشست روی صندلیش. آن مرد اخمو که تا به حال نمیخندید شاد بود! داستان چیست؟یکی از بچه پرسید آقا این عکس چیست روی تخته؟ معلم با لبخند و با غرور جواب داد این عکس یک ایرانی واقعی و یک مرد با صلابت و فکور ،دانشمند ،علامه ،خوش تیپ با فرهنگ و آزاد اندیش است.احمد از ته کلاس پرسید یعنی کی آقا؟

معلم لبخندش را قورت داد و گفت بچه : این اصغر فرهادیه …. نمیشناسید …..

بچه ها همه با تعجب گفتند: نه

معلم که ناراحت شده بود دفتر حضور غیاب را باز کرد و می خواست شروع کند ….. که جواد از ته کلاس پرسید: آقا این اصغر خان چیکار کرده؟ معلم خرکیف شد و گفت:پسرم ایشون نام ایران را بلندآوازه کرده است.

بچه ای از سمت راست کلاس پرسید یعنی مدال آورده؟معلم گفت بالاتر عزیزم! ایشون اسکار گرفته است. بچه ها حال کردن گفتند: از کجا آورده؟ گفت از آمریکا …

معلم بلند شد چند قدمی زد و گفت:

این مرد یک اسطوره است تمام هستی خود را برای ایران داده . محمد از ته کلاس گفت یعنی شهید شده است؟معلم گفت نه پسرم این اسطوره زنده است.

یکی از بچه هاگفت :خوب شهدا هم زنده هستند.معلم که کم کم داشت عصبی می شد گفت: این چرت و پرت ها قدیمی شده باید به فکر دموکراسی بود! یکی بی اجازه گفت: دموکراسی را در فیلم می شود ؟معلم که آمپرش روی نود درصد بود گفت : هر چیزی می تواند نشانه دموکراسی باشد ندیدی جناب استادفرهادی گفت ما عاشقان دموکراسی و آزادی هستیم؟

پس او اسطوره زنده ماست . نوه یک شهید گفت اصغر آقا ترکش خورده یا چند گلوله برای آزادی ملت ها شکلیک کرده است؟ معلم که عینکش را برداشته بود گفت: او با قلمش میجنگد و من با صدای رسا گفتم ببخشیدآقا کدام قلم؟معلم باعصبانیت گفت قلم آزادیخواهی و اینکه بفهمانی دیکتاتوری نمیماند و غبار دیکتاتوری ایران را گرفته ….

یکی از بچه ها بی مقدمه گفت آقا بوسیدن زن ها حرام است؟

 

 

معلم آب دهنش را غورت داد و گفت:در عصر امروز ما این چه حرفی است ؟استاد فرهادی باید نشون بده ما صلح طلبیم بوسیدن قهرمان هم خیلی خوبه.

محمد گفت : آقا راست میگه بچه ها مادر بزرگم وقتی داشت خواهر زاده شهیدش رو می بوسید گفت دارم یک قهرمان رو میبوسم .

معلم که دست پاچه شده بود گفت مهم اینکه نام مارو بلند آوازه کرده است هرجوری باشه …… فریبرز گفت ولی احمدی روشن هم یک قهرمان ملی بود …… معلم با یک هوار حرفش را قطع کرد و گفت ما انرژی هسته ای نمیخایم ما نفت داریم سکوتی مهیب کلاس را گرفت و معلم با بغضی همراه با عصبانیت گفت: امروز چی داریم داوود با صدای آرام از نیمکت اول گفت: املا آقا معلم !

معلم گفت :برگه ها روی میز …. بنویسید…. اصغر فرهاید یک ایرانی واقعی وملی است …..

 

دیروز همه بچه ها برگه ها راسفید تحویل دادند…

  • محمدحسین کاوری
۲۵
تیر
۹۱

روزی حاکمی از وزیرش پرسید: چه چیز است که از همه چیزها بدتر و

از نجاست سگ پلیدتر است؟!



وزیر در جواب فروماند و از حاکم اجازه خواست تا برای یافتن پاسخ از

شهر بیرون رود. در بیابان به چوپانی رسید که گوسفندان را می چراند.

پس از احوال پرسی، چوپان را مرد خوش فکری یافت. سؤال حاکم را

برای او بازگو کرد و گفت که دنبال مردی عالم و حکیم می گردم که

پرسش شاه را پاسخ گوید و جایزه بزرگی را دریافت کند.



چوپان گفت: ای وزیر! حاکم و پرسش او را رها کن، من به تو بشارتی

می دهم که بسیار مهمّ است. بدان که پشت این تپه، گنج بزرگی

پیدا کرده ام، بیا با هم آن را تصرّف کنیم و در این جا قصری بسازیم

و لشکری جمع کنیم و حاکم را از سلطنت خلع کرده و خود جای او

بنشینیم! تو حاکم باش و من هم وزیر تو.



وزیر که دیگ طمعش به جوش آمده بود، عقل و هوش از سرش پرید و

دست و پایش را گم کرد و گفت: گنج کجا است؟ برویم آن را  به من نشان بده.



چوپان گفت: به این شرط می پذیریم که سه مرتبه زبانت را به نجاست

سگ من بزنی! وزیر طمع کار پذیرفت و با خود گفت: این جا که کسی

نیست تا مرا ببیند، این کار را انجام می دهم و وقتی گنج را تصاحب کردم،

انتقامم را از چوپان می گیرم و او را می کُشم. سپس وزیر سه مرتبه زبان

خود را به فضله ی سگ زد و بعد پرسید: حالا بگو گنج کجا است؟!



چوپان خندید و گفت: اکنون برگرد و به شاه بگو: آنچه از نجاست سگ

پلیدتر است، طمع و طمع کاری است.

  • محمدحسین کاوری
۱۴
تیر
۹۱


نسیـم، دانه را از دوش مـورچـه انـداخت.

مورچـه دانـه را دوبـاره بر دوش گرفــت و رو به آسمان گفــت:
گـاهـی یـادم مـی رود کــه، هستی…
کـاش بیـشتـر نسیـم بـوزد.


  • محمدحسین کاوری
۰۲
تیر
۹۱

زن و مرد جوان به محله جدید اسباب کشی کردند؛ صبح زود از پشت پنجره اطراف خانه را نگاه می‌کرد.

خانم همسایه در حال آویزان کردن لباس بود. زن گفت: لباس‌ها چندان تمیز نیست، انگار نمی‌داند چطور لباس بشوید، احتمالاً باید پودر لباس‌شویی بهتری بخرد. همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت! هربار که همسایه لباس‌های شسته‌اش را برای خشک کردن آویزان می‌کرد، زن جوان هم همان حرف را تکرار می‌کرد. حدود یک ماه بعد، روز از دیدن لباس‌های تمیز روی بند تعجب کرد و گفت: یاد گرفته چطور لباس بشوید! مانده ام چه کسی درست لباس شستن را یادش داده است! مرد که دیگر حوصله‌اش سر رفته بود گفت: من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره‌ها را تمیز کردم...

امیرالمؤمنین علی علیه السلام می‌فرمایند: خوشا به حال آن کس که اصلاح عیب خودش او را از پرداختن به عیب‌های مردم باز دارد.

 

  • محمدحسین کاوری