!!!گلچین!!!

بس که گلچین ز چمن،‌صبح و مسا گل شکند .*.*. بلبلان! باغ و چمن جمله عزاخانه‌ی ماست

!!!گلچین!!!

بس که گلچین ز چمن،‌صبح و مسا گل شکند .*.*. بلبلان! باغ و چمن جمله عزاخانه‌ی ماست

!!!گلچین!!!

آخر این دردِ ‌تغافل که به پیمانهٔ ماست
آتشی از پیِ دردادنِ میخانهٔ ماست
این صدایی که ز بشکستنِ دل می‌شنوی
در حقیقت اثرِ نالهٔ زولانهٔ ماست
تا چو مجنون پیِ لیلایِ ترقّی برسیم
ذوقِ صحرایِ طلب در دلِ دیوانهٔ ماست
غمِ گیسویِ پریشانِ ترقّیِّ وطن
بس که گلچین ز چمن،‌صبح و مسا گل شکند
بلبلان! باغ و چمن جمله عزاخانهٔ ماست

پیام های کوتاه
  • ۶ خرداد ۹۲ , ۰۲:۱۰
    شکر
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۲ , ۱۳:۱۴
    احساس
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۲ , ۱۲:۳۸
    رفیق
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۹ ارديبهشت ۹۵، ۱۶:۴۸ - سید حمید
    ممنون
نویسندگان

۶ مطلب با موضوع «حکایت» ثبت شده است

۲۳
فروردين
۹۳

  • محمدحسین کاوری
۳۰
آبان
۹۲

ابوالعیناء و اولاد آدم

 

شخصی بر بالای سر ابوالعیناء که جایی را نمی دید ایستاده بود.ابوالعیناء یک مرتبه متوجه حضور او شد و پرسید: کیستی؟

 

مرد گفت: از اولاد آدم!ابوالعیناء گفت: مرحبا به تو، خدا تو را طول عمر موهبت کند، چه مرا گمان بود که این نسل از روی زمین برافتاده است!


  • قاصدک
۰۷
شهریور
۹۲

آورده اند که (شیخ الرئیس ابوعلى سینا) روزى با کوبه وزارت مى گذشت ، کناسى را دیده که به کار متعفن خویش مشغول است و این شعر به آواز بلند مى خواند:

گرامى داشتم اى نفس از آنت
که آسان بگذرد بر دل جهانت

ابوعلى سینا تبسمى نمود و به او فرمود: حقا خوب نفس خود را گرامى داشته اى که به چنین شغل پست (در آوردن خاک و نجاسات از چاه ) مبتلا هستى از کناس از کار دست کشید و رو به ابوعلى سینا کرد و گفت :
نان از شغل خسیس (کار پست ) مى خورم تا بار منت شیخ الرئیس ‍ نکشم .

  • سعید
۰۷
شهریور
۹۲

هنگامى که (اسکندر)، به عنوان فرماندار کل یونان انتخاب شد، از همه طبقات براى تبریک نزد او آمدند، اما (دیوژن ) حکیم معرف نزد او نیامد.
اسکندر خودش به دیدار او رفت ؛ و شعار دیوژن قناعت و استغناء و آزادمنشى و قطع و استغناء و آزاد منشى و قطع طمع از مردم بود.
او در برابر آفتاب دراز کشیده بود، وقتى احساس کرد که افراد فراوانى ، به طرف او مى آیند کمى برخاست و چشمان خود را به اسکندر که با جلال و شکوه پیش مى آمد خیره کرد، ولى هیچ فرقى میان اسکندر و یک مرد عادى که به سراغ او مى آمد نگذاشت ، و شعار بى نیازى و بى اعتنایى را همچنان حفظ کرد.
اسکندر به او سلام کرد و گفت : اگر از من تقاضایى دارى بگو!
دیوژن گفت : یک تقاضا بیشتر ندارم . من دارم از آفتاب استفاده مى کنم و تو اکنون جلو آفتاب را گرفته اى ، کمى آن طرف تر بایست !
این سخن در نظر همراهان اسکندر خیلى ابلهانه آمد و با خود گفتند: عجب مرد ابلهى است که از چنین فرصتى استفاده نمى کند!
اما اسکندر که خود را در برابر مناعت طبع و استغناى نفس دیوژن حقیر دید، سخت در اندیشه فرو رفت .
پس از آن که به راه افتاد. به همراهان خود که حکیم را مسخره مى کردند گفت : به راستى اگر اسکندر نبودم ، دلم مى خواست دیوژن باشم 

  • سعید
۰۶
شهریور
۹۲
آنکس که مصیبت دید، قدر عافیت را مى داند!!
پادشاهى با نوکرش در کشتى نشست تا سفر کند، از آنجا که آن نوکر نخستین بار بود که دریا را مى دید و تا آن وقت رنجهاى دریانوردى را ندیده بود، از ترس به گریه و زارى و لرزه افتاد و بى تابى کرد، هرچه او را دلدارى دادند آرام نگرفت ، ناآرامى او باعث شد که آسایش شاه را بر هم زد، اطرافیان شاه در فکر چاره جویى بودند، تا اینکه حکیمى به شاه گفت : ((اگر فرمان دهى من او را به طریقى آرام و خاموش مى کنم .))
شاه گفت : اگر چنین کنى نهایت لطف را به من نموده اى . حکیم گفت : فرمان بده نوکر را به دریا بیندازند. شاه چنین فرمانى را صادر کرد. او را به دریا افکندند. او پس از چندبار غوطه خوردن در دریا فریاد مى زد مرا کمک کنید! مرا نجات دهید! سرانجام موی سرش را گرفتند و به داخل کشتى کشیدند. او در گوشه اى از کشتى خاموش نشست و دیگر چیزى نگفت .
شاه از این دستور حکیم تعجب کرد و از او پرسید: ((حکمت این کار چه بود که موجب آرامش غلام گردید؟ ))
حکیم جواب داد: ((او اول رنج غرق شدن را نچشیده بود و قدر سلامت کشتى را نمى دانست ، همچنین قدر عافیت را آن کس داند که قبلا گرفتار مصیبت گردد.))
اى پسر سیر ترا نان جوین خوش ننماند
معشوق منست آنکه به نزدیک تو زشت است
حوران بهشتى را دوزخ بود اعراف
از دوزخیان پرس که اعراف بهشت است 
فرق است میان آنکه یارش در بر
با آنکه دو چشم انتظارش بر در 
سعدی
  • سعید
۰۶
شهریور
۹۲

عبرت از دنیاى بى وفا
یکى از فرمانروایان خراسان ، سلطان محمود غزنوى را در عالم خواب دید که همه بدنش در قبر، پوسیده و ریخته شده ، ولى چشمانش همچنان سالم و در گردش است و نظاره مى کند. خواب خود را براى حکما و دانشمندان بیان کرد تا تعبیر کنند، آنها از تعبیر آن خواب فروماندند، ولى یک نفر پارساى تهیدست ، تعبیر خواب او را دریافت و گفت : ((سلطان محمود هنوز نگران است که ملکش در دست دگران است !))
بس نامور به زیر زمین دفن کرده اند                                      کز هستیش به روى زمین یک نشان نماند                وان پیر لاشه را که نمودند زیر خاک                                         خاکش چنان بخورد کزو استخوان نماند
زنده است نام فرخ نوشیروان به خیر                                           گرچه بسى گذشت که نوشیروان نماند
خیرى کن اى فلان و غنیمت شمار عمر                                              زان پیشتر که بانگ بر آید فلان نماند 

فلان نماند؛فلان نماند؛شاید من؛شاید تو؛شاید ما!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
  • سعید