!!!گلچین!!!

بس که گلچین ز چمن،‌صبح و مسا گل شکند .*.*. بلبلان! باغ و چمن جمله عزاخانه‌ی ماست

!!!گلچین!!!

بس که گلچین ز چمن،‌صبح و مسا گل شکند .*.*. بلبلان! باغ و چمن جمله عزاخانه‌ی ماست

!!!گلچین!!!

آخر این دردِ ‌تغافل که به پیمانهٔ ماست
آتشی از پیِ دردادنِ میخانهٔ ماست
این صدایی که ز بشکستنِ دل می‌شنوی
در حقیقت اثرِ نالهٔ زولانهٔ ماست
تا چو مجنون پیِ لیلایِ ترقّی برسیم
ذوقِ صحرایِ طلب در دلِ دیوانهٔ ماست
غمِ گیسویِ پریشانِ ترقّیِّ وطن
بس که گلچین ز چمن،‌صبح و مسا گل شکند
بلبلان! باغ و چمن جمله عزاخانهٔ ماست

پیام های کوتاه
  • ۶ خرداد ۹۲ , ۰۲:۱۰
    شکر
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۲ , ۱۳:۱۴
    احساس
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۲ , ۱۲:۳۸
    رفیق
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۹ ارديبهشت ۹۵، ۱۶:۴۸ - سید حمید
    ممنون
نویسندگان

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات» ثبت شده است

۱۳
شهریور
۹۲


یه بار توی ماشین خالم نشسته بودم و داشتیم میرفتیم به گشت و گذار!!!

از صحبت‌ها متوجه شده بودم که دخترخاله کوچیکم که بچه ست، دستشویی داره و توی مسیر ما هیچ دستشویی وجود نداشت.

منم به شوخی گفتم: غصه نخور عمو جون. هر وقت دیدی خیلی آمپر زده بالا بگو تا کنار جاده خودم واست چادر بگیرم و کارتو انجام بدی! کسی نمیبینه!

خب بچه بود دیگه!!!

جلوتر که واسه دستشویی ایستادیم متوجه شدم دخترخاله بزرگم که دختر جوونی بوده دستشویی داشته!!!

هیچی دیگه؛ تا مقصدمون به افق نگاه میکردم!

(البته بعدش عذر خواهی کردم که سوء تفاهم نشه! اونا هم کاملا متوجه شده بودن که من اشتباه فهمیدم!)

  • محمدحسین کاوری
۲۱
مرداد
۹۲


توی شهرستان خودم بودم و داشتم زندگیمو میکردم که یهو زنگ زدن و گفتن بیا بریم اردو جهادی!

طبق معمول به عنوان عکاس و فیلمبردار و تدوینگر همراه آقای صداقت توی بخش روابط عمومی  به بروبچ گروه خدمت میکنیم.



در آینده‌ای نه چندان دور چندتا عکس از فعالیت‌های گروه واستون روی وب میگذارم حالشو ببرین.

اینجا با گوشی وبو آپ میکنم! دیگه اگه دیر به دیر آپ میشه ببخشید

البته با نویسنده‌ای ماهر و زبر دست مثل قاصدک دیگه جای هیچ بحثی نسیت. ایشون قدرت مدیریت وبسایت رو دارن.

راستی... خوشا اصفهانو وضع بی مثالش...

راستی دعا کنین اینجا سوء هاضمه نگیرم!!! (دوستان اصفهانی به دل نگیرن؛ شوخیه دیگه)

فعلا...

  • محمدحسین کاوری
۰۳
تیر
۹۱

محسن قرائتی

 

حجة الاسلام قرائتی:

هفت ساله بودم که به یکی از مساجد کاشان رفتم، در صف اول نماز جماعت ایستاده بودم که پیرمردی مرا گرفت و مثل گربه به عقب پرتاب کرد و گفت: بچه صف اول نمی ایستد! و این در حالی بود که با بی احترامی هم جایی را غصب کرد و هم ذهن کودکی را نسبت به نماز و مسجد منکدر کرد. پس از گذشت سال ها هنوز آن خاطره تلخ در ذهنم مانده است!

  • محمدحسین کاوری