داستان روحانی و مردم روستا!
مرد روحانی وارد روستا شد اول ظهر بود می خواست نماز بخواند به مسجد رفت دید مردم تک تک نماز می خوانند پرسید چرا نماز جماعت نمی خوانید؟ مگر نمی دانید اگر تعداد امام و مأموم در نماز جماعت به ده نفر برسد دیگر به غیر خدا کسی نمی تواند ثوابش را حساب کند! مردم گفتند: حضرت آقا ما نماز جماعت یاد نداریم! آن روحانی محترم فرمود: من شما را یاد می دهم. آنگاه آنها را جمع کرد و نماز جماعت را به آنها تعلیم داد سپس گفت: نماز جماعت آسان است من جلو قرار می گیرم شما پشت سر من هر کاری که من کردم شما هم انجام دهید رکوع کردم یا به سجده رفتم شما هم مثل من انجام دهید فقط شما حمد و سوره نخوانید. آنگاه خود جلو ایستاد و تکبیرة الاحرام گفت پشت سر آن آقا، مردم اقتداء کردند و نماز جماعت شروع شد ولی امام جماعت متوجّه شد کسی که پشت سر او ایستاده دارد حمد را می خواند چون در حال نماز نمی توانست به او بگوید حمد را نخوان لذا از عقب پایش را به او زد یعنی که حمد نخوان! مردم گمان کردند لگد زدن یکی از احکام نماز جماعت است. از صف اول لگد زدند به صف دوم و صف دوم به صف سوم تا آخر یک نفر از صف آخر گفت: آقا پشت سر ما دیوار است لگد را به دیوار بزنیم یا لگد را برگردانیم به صف های جلو؟!
- ۹۰/۰۳/۱۲