1024x768
حالمان بد نیست غم
کم میخوریم
کم که نه هر روز کم
کم میخوریم
آب میخواهم سرابم
میدهند
عشق میورزم عذابم
میدهند
خود نمیدانم کجا
رفتم به خواب
زچه بیدارم نکردی
آفتاب
خنجری بر قلب
بیمارم زدند
بیگناهی بودم ئ
دارم زدند
دشنه ی نامرد بر
پشتم نشست
از غم نامردمی پشتم
شکست
عشق آخر تیشه زد بر
ریشه ام
تیشه زد بر ریشه ی
اندیشه ام
من نمیگویم که با
من یار باش
من نمیگویم مرا
غمخوار باش
من نمیگویم دگر
گفتن بس است
گفتن اما هیچ
نشکفتن بس است
روزگارت باد شیرین
شاد باش
دست کم یک شب تو هم
فرهاد باش
این همه خنجر دل
کَس خون نشد
این همه لیلی کسی
مجنون نشد
هیچکس از حال ما
پرسید؟ نه
هیچکس اندوه ما را
دید؟ نه
هیچکس چشمی برایم
تر نکرد
هیچکس یک روز با من
سر نکرد
هیچکس اشکی برای من
نریخت
هرکه با من بود از
من میگریخت
چند روزی هست حالم
دیدنیست
حال من از این و آن
پرسیدنیست
گاه بر روی زمین زل
میزنم
گاه بر حافظ تفئل
میزنم
حافظ دیوانه فالم
را گرفت
یک غزل آمد که حالم
را گرفت
ما زیاران چشم یاری
داشتیم
خود غلط بود آنچه
ما پنداشتیم