!!!گلچین!!!

بس که گلچین ز چمن،‌صبح و مسا گل شکند .*.*. بلبلان! باغ و چمن جمله عزاخانه‌ی ماست

!!!گلچین!!!

بس که گلچین ز چمن،‌صبح و مسا گل شکند .*.*. بلبلان! باغ و چمن جمله عزاخانه‌ی ماست

!!!گلچین!!!

آخر این دردِ ‌تغافل که به پیمانهٔ ماست
آتشی از پیِ دردادنِ میخانهٔ ماست
این صدایی که ز بشکستنِ دل می‌شنوی
در حقیقت اثرِ نالهٔ زولانهٔ ماست
تا چو مجنون پیِ لیلایِ ترقّی برسیم
ذوقِ صحرایِ طلب در دلِ دیوانهٔ ماست
غمِ گیسویِ پریشانِ ترقّیِّ وطن
بس که گلچین ز چمن،‌صبح و مسا گل شکند
بلبلان! باغ و چمن جمله عزاخانهٔ ماست

پیام های کوتاه
  • ۶ خرداد ۹۲ , ۰۲:۱۰
    شکر
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۲ , ۱۳:۱۴
    احساس
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۲ , ۱۲:۳۸
    رفیق
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۹ ارديبهشت ۹۵، ۱۶:۴۸ - سید حمید
    ممنون
نویسندگان

۲۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر» ثبت شده است

۱۱
دی
۹۱

کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد

یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد

جام می و خون دل هر یک به کسی دادند

در دایره قسمت اوضاع چنین باشد

در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود

کاین شاهد بازاری وین پرده نشین باشد

ان نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر

کاین سابقه پیشین تا روز پسین باشد

"حافظ علیه الرحمه"



  • محمدحسین کاوری
۰۶
دی
۹۱

رفته بودم سر حوض

 

تا ببینم شاید عکس تنهایی خود را در آب


آب درحوض نبود


ماهیان می گفتند:

هیچ تقصیر درختان نیست


ظهر دم کرده تابستان بود 


پسر روشن آب, لب پاشویه نشست


و عقاب خورشید, آمد او را به هوا برد که برد


به درک راه نبردیم به اکسیژن آب


برق از پولک ما رفت که رفت


ولی آن نور درشت

عکس آن میخک قرمز در آب


که اگر باد می آمد دل او پشت چین های تغافل می زد


چشم ما بود


روزنی بود به اقرار بهشت


تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی همت کن


و بگو ماهی ها ,حوضشان بی آب است


باد می رفت به سر وقت چنار


من به سر وقت خدا می رفتم...

"سهراب سپهری"


  • محمدحسین کاوری
۳۰
آذر
۹۱

ساقیا بده جامی زان شراب روحانی

تا دمی بیاسایم زین حجاب ظلمانی

بهر امتحان ای دوست ، گر طلب کنی جان را
آن چنان برافشانم ، کز طلب خجل مانی

بی وفا نگار من می کند به کار من
خنده های زیر لب ، عشوه های پنهانی

دین و دل به یک دیدن باختیم و خرسندیم
در قمار عشق ای دل کی بود پشیمانی

ما ز دوست غیر از دوست ، مقصدی نمی خواهیم
حور و جنت ای زاهد! بر تو باد ارزانی

رسم و عادت رندیست از رسوم بگذشتن
آستین این ژنده ، می کند گریبانی

زاهدی به میخانه سرخ روی ز می دیدم
گفتمش مبارک باد بر تو این مسلمانی

زلف و کاکل او را چون به یاد می آرم
می نهم پریشانی بر سر پریشانی

خانه‌ی دل ما را از کرم ، عمارت کن
پیش از آنکه این خانه رو نهد به ویرانی

ما سیه گلیمان را جز بلا نمی شاید
بر دل بهایی نه هر بلا که بتوانی
  • محمدحسین کاوری
۲۹
آذر
۹۱


در طالع من نیست که نزدیک تو باشم


می گویمت از دور دعا، گر برسانند...

"سعدی"

  • محمدحسین کاوری
۰۵
آذر
۹۱

آسمان، آهسته می‌بارید، بغضی ساده را
کاروان، خورشید می‌پاشید، عرضِ جاده را

صوت قرآن غریبی، دشت را پر کرده بود
بر فراز نیزه می‌بردند قرآن‌زاده را

دست و پای نیزه را بستند بر روی شتر
تا نبندد قامت بیمار او سجّاده را

دور می‌کردند از دامان پُر مهر پدر
دخترانِ خردسالِ دل به بابا داده را

کاروان! گامی مرو! گویا کسی جا مانده است
ساربان! سیلی مزن، این کودک افتاده را...

حیدر منصوری

  • محمدحسین کاوری
۰۵
آذر
۹۱
یا حبیب الباکین
از زبان حضرت زینب(س)

 
دلی در خون نشسته دوست داری؟
بگو قلبی شکسته دوست داری؟
تورا ای عشق ! بی سر دوست دارم
مرا با دست بسته دوست داری؟
 

نه تنها تیر و تیغ و سنگ بوده
سر پیراهن تو جنگ بوده
ولی شرمنده زینب دیر فهمید
که انگشتر به دستت تنگ بوده

سیدحمیدرضا برقعی

  • محمدحسین کاوری
۰۵
آذر
۹۱

پیچید دربین عبای اش جسم اکبر را
"یا ایها المزّمّل" ی عین پیمبر را

صورت به صورت آیه هایش را تلاوت کرد
از بای بسم الله تا لبخند آخر را

دارد تمنا می کند  از چشم خونینش
یک پلک، یک گوشه و یا یک ناز دیگر را

شان نزول لحظه ی "امن یجیب" این جاست
اینجا که می بوسد لبش، لب های مضطر را

مانده است برگرداند از میدان شهیدش را
یا نه!  بگیرد زیر بازوهای خواهر را


زینب که روی نیزه هفتاد و دو سر دیده است
در کودکی تشییع مفقود الاثر دیده است


  • محمدحسین کاوری
۱۸
آبان
۹۱

1024x768

حالمان بد نیست غم کم میخوریم

کم که نه هر روز کم کم میخوریم

آب میخواهم سرابم میدهند

عشق میورزم عذابم میدهند

خود نمیدانم کجا رفتم به خواب

زچه بیدارم نکردی آفتاب

خنجری بر قلب بیمارم زدند

بیگناهی بودم ئ دارم زدند

دشنه ی نامرد بر پشتم نشست

از غم نامردمی پشتم شکست

عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام

تیشه زد بر ریشه ی اندیشه ام

من نمیگویم که با من یار باش

من نمیگویم مرا غمخوار باش

من نمیگویم دگر گفتن بس است

گفتن اما هیچ نشکفتن بس است

روزگارت باد شیرین شاد باش

دست کم یک شب تو هم فرهاد باش

این همه خنجر دل کَس خون نشد

این همه لیلی کسی مجنون نشد

هیچکس از حال ما پرسید؟ نه

هیچکس اندوه ما را دید؟ نه

هیچکس چشمی برایم تر نکرد

هیچکس یک روز با من سر نکرد

هیچکس اشکی برای من نریخت

هرکه با من بود از من میگریخت

چند روزی هست حالم دیدنیست

حال من از این و آن پرسیدنیست

گاه بر روی زمین زل میزنم

گاه بر حافظ تفئل میزنم

حافظ دیوانه فالم را گرفت

یک غزل آمد که حالم را گرفت

ما زیاران چشم یاری داشتیم

خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم

  • محمدحسین کاوری
۱۹
شهریور
۹۱

اعتراف

خارها

               خوار نیستند

شاخه های خشک

              چوبه های دار نیستند

میوه های کال کرم خورده نیز

                              روی دوش شاخه بار نیستند

پیش از آنکه برگ های زرد را

                       زیر پای خویش

                                   سرزنش کنی

خش خشی به گوش می رسد:

برگ های بی گناه

   با زبان ساده اعتراف می کنند

                          خشکی درخت

                            از کدام ریشه آب می خورد!!!! 

 

قیصر امین پور

  • محمدحسین کاوری
۱۴
تیر
۹۱

مژده ای دل که شب نیمه شعبان آمد

بر تن مرده و بی جان جهان جان آمد

بانگ تکبیر نگردرهمه عالم بر پاست

همه  گویند  مگر  جلوه  یزدان   آمد

اززمین نوربه بالا رود امشب زیرا

نور خورشید امامت همه  تابان  آمد

قائم آل محمد (عج)گل گلزار رسول

حجه بن الحسن (عج)آن مظهر ایمان آمد


  • محمدحسین کاوری