!!!گلچین!!!

بس که گلچین ز چمن،‌صبح و مسا گل شکند .*.*. بلبلان! باغ و چمن جمله عزاخانه‌ی ماست

!!!گلچین!!!

بس که گلچین ز چمن،‌صبح و مسا گل شکند .*.*. بلبلان! باغ و چمن جمله عزاخانه‌ی ماست

!!!گلچین!!!

آخر این دردِ ‌تغافل که به پیمانهٔ ماست
آتشی از پیِ دردادنِ میخانهٔ ماست
این صدایی که ز بشکستنِ دل می‌شنوی
در حقیقت اثرِ نالهٔ زولانهٔ ماست
تا چو مجنون پیِ لیلایِ ترقّی برسیم
ذوقِ صحرایِ طلب در دلِ دیوانهٔ ماست
غمِ گیسویِ پریشانِ ترقّیِّ وطن
بس که گلچین ز چمن،‌صبح و مسا گل شکند
بلبلان! باغ و چمن جمله عزاخانهٔ ماست

پیام های کوتاه
  • ۶ خرداد ۹۲ , ۰۲:۱۰
    شکر
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۲ , ۱۳:۱۴
    احساس
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۲ , ۱۲:۳۸
    رفیق
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۹ ارديبهشت ۹۵، ۱۶:۴۸ - سید حمید
    ممنون
نویسندگان

۷۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۲ ثبت شده است

۰۷
شهریور
۹۲

براى ایمان ده درجه است و (سلمان فارسى ) در درجه دهم ایمان قرار داشت ؛ و عالم به غیب و منایا (تعبیر خواب ) و بلایا و علم انساب بوده و از تحفه اى بهشتى در دنیا میل کرده بود پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: هر وقت جبرئیل نازل مى شد از جانب خدا مى فرمود: سلام مرا به سلمان برسان .
براى ذکر نمونه از مقام ایمانى کمالات او از دیدار ابوذر از سلمان نقل مى کنیم : وقتى جناب (ابوذر) بر سلمان وارد شد، در حالى که دیگى روى آتش گذاشته بود، ساعتى باهم نشستند و حدیث مى کردند؛ ناگاه دیگ از روى سه پایه غلطید و سرنگون شد و چیزى از آن نریخت .
سلمان آن را برداشت و به جاى خود گذاشت ، و باز زمانى نگذشت که دوباره سرنگون شد و چیزى از آن نریخت ، دیگر باره سلمان آن را برداشت و به جاى خود گذاشت .
ابوذر وحشت زده از نزد سلمان بیرون شد و به فکر بود که در راه امیرالمؤ منین علیه السلام را ملاقات کرد و حکایت دیگ را نقل کرد.
حضرت فرمود: اى ابوذر اگر سلمان خبر دهد ترا به آنچه مى داند، هر آینه خواهى گفت : (رحم الله قالت سلمان : خدا قاتل سلمان را رحمت کند) اى ابوذر سلمان باب الله در زمین است ، هر که معرفت به حال او داشته باشد مؤ من است و هر که انکار او کند کافر است ، سلمان از ما اهل بیت علیه السلام است .

  • سعید
۰۷
شهریور
۹۲


http://s3.picofile.com/file/7911416448/%D8%B4%D9%85%D8%B3.jpg

ایکاش رسیدن به تو آسان بشود 

حل کار من بی سرو سامان بشود

ای وصل به آسمان هشتم حرمت

سلمان با اذن تو مسلمان بشود !

 تا کی در آرزوی گیسوی نگار

این سینه وامانده پریشان بشود

«غم » گر نرود از دل زارم ، کاری

با او خواهم کرد پشیمان بشود !

وصل تو سواره ما پیاده ، ای دوست

کی فکر علاج درد « این » « آن » بشود

گرگیست نگاه وحشی ما امّا

گر ضامن ما شاه خراسان بشود

با یک بوسه به پنجره فولادش

کار دل ما درست و درمان بشود

پروانه به او اگر سلامی بکند

صد شعله برای او گلستان بشود

 

  • قاصدک
۰۷
شهریور
۹۲

مردى از اهل رى گفت : یکى از نویسندگان (یحیى بن خالد) فرماندار شهر شد. مقدارى مالیات بدهکار بودم که اگر مى گفتند فقیر مى شدم . هنگامى که او فرماندار شد ترسیدم . مرا بخواهد و مالیات از من بگیرد. بعضى از دوستان گفتند: او پیرو امامان است ؛ لکن هراس داشتم شیعه نباشد و مرا به زندان بیاندازد.
به قصد انجام حج ، خدمت امام کاظم علیه السلام رسیدم ، از حال خویش ‍ شکایت کردم و جریان را گفتم . امام نامه اى براى فرماندار نوشت به این مضمون
(بسم الله الرحمن الرحیم )
بدان که خداوند را زیر عرش سایه رحمتى است که جا نمى گیرد در آن سایه مگر کسى که نیکى و احسان به برادر دینى خویش کند و او را از اندوه برهاند و وسائل شادمانیش را فراهم کند، اینک آورنده نامه از برادران تو است و السلام .)
چون از مسافرت حج بازگشتم ، شبى به منزل فرماندار رفتم و به دربان او گفتم بگو شخصى از طرف امام کاظم علیه السلام پیامى براى شما آورده است .
همین که به او خبر دادند با پاى برهنه از خوشحالى تا در خانه آمد درب را باز کرد و مرا در آغوش گرفت و شروع به بوسیدن نمود و مکرر پیشانیم را مى بوسید و از حال امام مى پرسید.
هر چه پول و پوشاک داشت با من تقسیم کرد، و هر مالى که قابل قسمت نبود معادل نصف آن پول مى داد؛ بعد از هر تقسیم مى گفت : آیا مسرورت کردم ؟ مى گفتم : به خدا سوگند زیاد خوشحال شدم . دفتر مطالبات را گرفت و آنچه به نام من بود محو کرد، و نوشته اى داد که در آن گواهى کرده بود که از من مالیات نگیرند.
از خدمتش مرخص شدم و با خود گفتم : این مرد بسیار به من نیکى کرد، هرگز قدرت جبران آن را ندارم ، بهتر آن است که حجى بگزارم و در موسم حج برایش دعا کنم و به امام نیکى او را شرح دهم .
آن سال به مکه رفتم و خدمت امام رسیدم و شرح حال او را عرض کردم . پیوسته صورت آن جناب از شادمانى افروخته مى شد. گفتم : مگر کارهاى او شما را مسرور کرده است ؟ فرمود: آرى به خدا قسم کارهایش مرا شاد نمود، او خدا و پیامبر صلى الله علیه و آله و امیرالمؤ منین را شاد نموده است .)

  • سعید
۰۷
شهریور
۹۲


pic92231 aftab98.ir 2 جمله های غمگین و احساسی

…………………………………………………….

تنهایی را دوست دارم . . .
بی دعوت می آید
بی منت میماند
بی خبر نمیرود.

…………………………………………………….
نبودنت هایت آنقدر زیاد شده اند که هر غریبه ای را شبیه تو میبینم
نمیدانم
غریبه ها تو شده اند یا تو غریبه

…………………………………………………….
چقدر سخته….
وقتی تو بی تفاوت از کنارم عبور میکنی امامن…
حتی وقتی ردپایت را میبینم بغض میکنی…
بی انصافی است…

…………………………………………………….

سخت در اشتباهی،
اگر فکر میکنی این روزها زود می گذرد….
به باور های غلطی رسیده ای،
اگر فکر میکنی که دلتنگی اسان است….
چه عقاید پلیدی داری،
اگر فکر می کنی دلم برایت تنگ نمی شود…
…………………………………………………….
دلتنگم،
مثل مادر بی سوادی
که دلش هوای بچه اش را کرده
ولی بلد نیست شماره اش را بگیره

…………………………………………………….
مدت هاســت احــساس میکــنم کــر و لال شــدم . . !!
این روزها صــدای احــساساتم رو فــقط صــفحه ی کیــــــــبوردم
میشــنود . . . !!
…………………………………………………….
شغل خوبی دارم . . .
” آدم میکنم و تحویل دیگری میدهم “ . . .
صد در صد تضمینی . . .
…………………………………………………….
میکوشم غمهایم را غرق کنم,اما بیشرف ها یاد گرفته اند شنا کنند

…………………………………………………….
شنیدم داری می ری…
نگفتی نگرونم …
شنیدم گفتی حرفه…
به دنبال بهونم…
شنیدم گفتی دنیا…
مثل شهرِ فرنگه…
به کسی که می فهمه…
نگو زندگی قشنگه…
من ندیدمت،شنیدم حرفاتو،نگفتی می شکنم با درداتوکمتر از من نیست رویات وشنیدم داری می ری ….
تا دیدی نمی تونم…
شنیدم گفتی سخته,کنار تو بمونم….
شنیدم دست کشیدی,از اون چیزی که بودی…
ندیدم ولی می گم …. :
که تو عاشق نبودی…

…………………………………………………….
وای ازنیمه شبی که بیدارشوم و…
تو رابخواهم…
وپاکت سیگارم خالی باشد…
…………………………………………………….
نفس میکشم تابه جای مرده ها خاکم نکنند این گونه است حال من دیگر چیزی نپرس….

…………………………………………………….
دلتنگ یک نفر کہ باشے تمام تلاشت را بکنے تا خوش بگذرد و لحظہ اے فراموشش کنے فایدہ اے ندارد!
تو دلت تنگ است،
دلت براے ھمان یک نفر تنگ است،
تا نیاید…
تا نباشد…تو ھنوز دلتنگے!

…………………………………………………….
این روزها تنم گرمی یک آغوش میخواد با طعم عشق نه هوس
لبانم خیسی لبانی را میخواهد با طعم محبت نه شهوت
موهایم نوازش دستی را میخواهد با طعم ناز نه نیاز
تنی را میخواهم که روحم را ارضا کند نه جسمم را…
…………………………………………………….
یادم باشد دیگر هرگز خاطره هایم را کند و کاو نکنم! مثل آتش زیر خاکستر می ماند…

حساب از دستم در رفته… چندمین بار است که با یاد نگاه آخرت آتش می گیرم….؟؟ …

…………………………………………………….
من وتو ،
یه عکس دونفره،
به این دنیا بدهکاریم.
…………………………………………………….
تا الان شده رو ب روی آینه وایسی
حواست نباشه یاد گذشته ها بیوفتی
و آه بلندی بکشی و حواست سر جاش بیاد
و آه بلند تری بکشی؟

…………………………………………………….
مرا پی در پی زدند باز هم سکوتم مراخفه میکند و هیچ نمی گویم
…………………………………………………….
سریع ترین نقاشی بود که دیدم در یک چشم به هم زدن روزگارم را سیاه کرد…..

…………………………………………………….

  • قاصدک
۰۶
شهریور
۹۲

و رسالت من این خواهد بود

تا دو استکان چای داغ را

از میان دویست جنگ خونین

به سلامت بگذرانم

تا در شبی بارانی

آن ها را

با خدای خویش

چشم در چشم هم نوش کنیم
( حسین پناهی)

و رسالت من این خواهد بود
تا دو استکان چای داغ را
از میان دویست جنگ خونین
به سلامت بگذرانم
تا در شبی بارانی
آن ها را
با خدای خویش
چشم در چشم هم نوش کنیم( حسین پناهی)

جونقلی

  • قاصدک
۰۶
شهریور
۹۲
آنکس که مصیبت دید، قدر عافیت را مى داند!!
پادشاهى با نوکرش در کشتى نشست تا سفر کند، از آنجا که آن نوکر نخستین بار بود که دریا را مى دید و تا آن وقت رنجهاى دریانوردى را ندیده بود، از ترس به گریه و زارى و لرزه افتاد و بى تابى کرد، هرچه او را دلدارى دادند آرام نگرفت ، ناآرامى او باعث شد که آسایش شاه را بر هم زد، اطرافیان شاه در فکر چاره جویى بودند، تا اینکه حکیمى به شاه گفت : ((اگر فرمان دهى من او را به طریقى آرام و خاموش مى کنم .))
شاه گفت : اگر چنین کنى نهایت لطف را به من نموده اى . حکیم گفت : فرمان بده نوکر را به دریا بیندازند. شاه چنین فرمانى را صادر کرد. او را به دریا افکندند. او پس از چندبار غوطه خوردن در دریا فریاد مى زد مرا کمک کنید! مرا نجات دهید! سرانجام موی سرش را گرفتند و به داخل کشتى کشیدند. او در گوشه اى از کشتى خاموش نشست و دیگر چیزى نگفت .
شاه از این دستور حکیم تعجب کرد و از او پرسید: ((حکمت این کار چه بود که موجب آرامش غلام گردید؟ ))
حکیم جواب داد: ((او اول رنج غرق شدن را نچشیده بود و قدر سلامت کشتى را نمى دانست ، همچنین قدر عافیت را آن کس داند که قبلا گرفتار مصیبت گردد.))
اى پسر سیر ترا نان جوین خوش ننماند
معشوق منست آنکه به نزدیک تو زشت است
حوران بهشتى را دوزخ بود اعراف
از دوزخیان پرس که اعراف بهشت است 
فرق است میان آنکه یارش در بر
با آنکه دو چشم انتظارش بر در 
سعدی
  • سعید
۰۶
شهریور
۹۲

عبرت از دنیاى بى وفا
یکى از فرمانروایان خراسان ، سلطان محمود غزنوى را در عالم خواب دید که همه بدنش در قبر، پوسیده و ریخته شده ، ولى چشمانش همچنان سالم و در گردش است و نظاره مى کند. خواب خود را براى حکما و دانشمندان بیان کرد تا تعبیر کنند، آنها از تعبیر آن خواب فروماندند، ولى یک نفر پارساى تهیدست ، تعبیر خواب او را دریافت و گفت : ((سلطان محمود هنوز نگران است که ملکش در دست دگران است !))
بس نامور به زیر زمین دفن کرده اند                                      کز هستیش به روى زمین یک نشان نماند                وان پیر لاشه را که نمودند زیر خاک                                         خاکش چنان بخورد کزو استخوان نماند
زنده است نام فرخ نوشیروان به خیر                                           گرچه بسى گذشت که نوشیروان نماند
خیرى کن اى فلان و غنیمت شمار عمر                                              زان پیشتر که بانگ بر آید فلان نماند 

فلان نماند؛فلان نماند؛شاید من؛شاید تو؛شاید ما!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
  • سعید
۰۲
شهریور
۹۲

http://www.uploadtak.com/images/x628_kljklj.jpg

  • قاصدک
۰۲
شهریور
۹۲
j79_e.jpg
  • قاصدک
۰۱
شهریور
۹۲

شهدا؛

                                    دعا داشتند، ادعا نداشتند؛                                             

نیایش داشتند، نمایش نداشتند؛

حیا داشتند، ریا نداشتند؛

رسم داشتند، اسم نداشتند ...
  • قاصدک