!!!گلچین!!!

بس که گلچین ز چمن،‌صبح و مسا گل شکند .*.*. بلبلان! باغ و چمن جمله عزاخانه‌ی ماست

!!!گلچین!!!

بس که گلچین ز چمن،‌صبح و مسا گل شکند .*.*. بلبلان! باغ و چمن جمله عزاخانه‌ی ماست

!!!گلچین!!!

آخر این دردِ ‌تغافل که به پیمانهٔ ماست
آتشی از پیِ دردادنِ میخانهٔ ماست
این صدایی که ز بشکستنِ دل می‌شنوی
در حقیقت اثرِ نالهٔ زولانهٔ ماست
تا چو مجنون پیِ لیلایِ ترقّی برسیم
ذوقِ صحرایِ طلب در دلِ دیوانهٔ ماست
غمِ گیسویِ پریشانِ ترقّیِّ وطن
بس که گلچین ز چمن،‌صبح و مسا گل شکند
بلبلان! باغ و چمن جمله عزاخانهٔ ماست

پیام های کوتاه
  • ۶ خرداد ۹۲ , ۰۲:۱۰
    شکر
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۲ , ۱۳:۱۴
    احساس
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۲ , ۱۲:۳۸
    رفیق
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۹ ارديبهشت ۹۵، ۱۶:۴۸ - سید حمید
    ممنون
نویسندگان

۴۰ مطلب در آبان ۱۳۹۱ ثبت شده است

۱۸
آبان
۹۱


  • محمدحسین کاوری
۱۸
آبان
۹۱

روزی مردی برای خود خانه ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی بزرگ با درختان میوه داشت.

 در همسایگی او خانه ای قدیمی بود که صاحبی حسود داشت که همیشه سعی می کرد اوقات او را تلخ کند و با گذاشتن زباله کنار خانه اش و ریختن آشغال آزارش می داد.


یک روز صبح خوشحال از خواب برخاست و همین که به ایوان رفت دید یک سطل پر از زباله در ایوان است. سطل را تمیز کرد، برق انداخت و آن را از میوه های تازه و رسیده حیاط خود پر کرد تا برای همسایه ببرد.

وقتی همسایه صدای در زدن او را شنید خوشحال شد و پیش خود فکر کرد این بار دیگر برای دعوا آمده است.

وقتی در را باز کرد مرد به او یک سطل پر از میوه های تازه و رسیده داد و گفت :

 

 " هر کس آن چیزی را با دیگری قسمت می کند که از آن بیشتر دارد ....."


  • محمدحسین کاوری
۱۷
آبان
۹۱



هر دم به گوشم می رسد آوای زنگ قافله


                          این قافله تا کربلا دیگر ندارد فاصله


یک زن میان محملی اندر غم و تاب و تب است


        این زن صدایش آشناست

 ای وای من این زینب(س) است




  • محمدحسین کاوری
۱۶
آبان
۹۱

باید دیروزت با امروزت



از زمین تا آسمان فرق داشته باشد


مانند...


حُر

  • محمدحسین کاوری
۱۶
آبان
۹۱

با شنیدن صدای

لگد به در

هول می کند زینب...

واز اینجاست که

شروع می شود

صبر زینب...
  • محمدحسین کاوری
۱۶
آبان
۹۱


بسم الله الرحمن الرحیم-www.khademoshohada1.blogfa.com


شاگرد: استاد، چکار کنم که خواب امام زمان رو ببینم؟

پیر مغان: شب یک غذای شور بخور. آب نخور و بخواب.

شاگرد دستور پیر رو اجرا کرد و برگشت.

شاگرد: استاد دائم خواب آب میدیدم!

خواب دیدم بر لب چاهی دارم آب مینوشم.

کنار لوله آبی در حال خوردن آب هستم!

در ساحل رودخانه ای مشغول….

گفت اینا رو خواب دیدم!

پیر مغان فرمود:

تشنه آب بودی خواب آب دیدی؛

تشنه امام زمان بشو تا خواب امام زمان ببینی!!

 

  • محمدحسین کاوری
۱۶
آبان
۹۱

صد فرسخ پیاده روی (هفهاف)

کاروان حسینی از مکه عازم کربلا بود. در بین راه امام حسین (ع)

به یکی از یارانش فرمود: «به شهر بصره برو و پیام مرا برای مردم

بصره بخوان و از آنها برای آمدن به کربلا کمک بخواه.» نماینده امام

حسین (ع) وارد بصره شد و قبل از اینکه بتواند برای همه مردم

پیام امام را بخواند؛ او را دستگیر کرده و به زندان انداختند. اما کم و

بیش خبر بین مردم پخش شده بود.در بصره مردی بود به نام

هفهاف؛ او از یاران حضرت علی (ع) و از مردان شجاع عرب بود.

هفهاف در همه جنگ های حضرت علی (ع) حضور داشت و

افسری والاقدر بود. هفهاف تصمیم گرفت به کمک امام حسین

(ع) برود. با هر کسی صحبت می کرد فایده نداشت. هفهاف دید

که بی تفاوتی بر جامعه اسلامی سایه افکنده است. مسلمانان

نماز می خوانند، روزه می گیرند، به زیارت خانه خدا می روند، اما

نسبت به وضع جامعه بی تفاوت هستند. ظلم و فساد را می

بینند؛ اما حرف نمی زنند. هفهاف به مردم گفت: «حالا که، کسی

امام زمان خود را یاری نمی کند؛ من تنها می روم! آیا کسی هست

وسیله سواری به من دهد؟ اسبی، شتری، چیزی؟! همه

ترسیدند. هفهاف مجبور شد پیاده این راه سخت صد فرسخی را

برود. آری طولانی بودن راه، خطر حیوانات درنده، خطر دزدان راه و

.... مانع او نشد. او راه و هدف خود را انتخاب کرده بود. هفهاف

می دانست؛ تنهایی بهانه ای برای نشستن و ساکت ماندن

نیست. غروب روز عاشورا به کربلا رسید. همه یاران امام حسین

(ع) کشته شده بودند. گرد و غبار و دود سراسر آسمان را گرفته

بود. از کسانی که آنجا بودند، پرسید چه خبر شده است؟ گفتند:

«همه را کشتیم و پیروز شدیم.» رزمنده دلیر و تنهای سپاه اسلام

، کسی که صد فرسخ پیاده آمده بود تا جانش را فدای اسلام و

رهبرش کند. شمشیرش را بدست گرفت و با قاتلان امام حسین

(ع) جنگید تا بالاخره شربت شهادت را نوشید.


  • محمدحسین کاوری
۱۵
آبان
۹۱

کوفه خشکسالی شده بود, خیلی وقت بود باران نباریده بود...


 آمدند پیش علی بن ابیطالب علیه السلام. ایشان فرمودند:

" به فرزندم حسین(ع) بگویید برایتان دعا کند."


 آمدند پیش امام حسین (ع),حضرت دعا کردند و باران بارید...


 خوشحال شدند , گفتند جبران می کنیم...!


  • محمدحسین کاوری
۱۵
آبان
۹۱

تولدت مبارک




16آبان تولد دوست خوبم ومدیر وبلاگمون

آقای کاوری عزیز می باشد .امیدوارم

که تبریک دست خالی ما را با مهربانی بی حد خود بپذیرد.




چه لطیف است حس آغازی دوباره ...

چه زیباست رسیدن دوباره

به روز زیبای آغاز نفس کشیدن ...

و چه اندازه عجیب است ...
روز ابتدای بودن ...
وچه اندازه شیرین است امروز ...
روز میلاد تو ...
روز تو ...
روزی که آمدی ...

............................


  • محمدحسین کاوری
۱۴
آبان
۹۱

گفتم خدایا مرا مرادی بفرست


طوفان زده ام راه نجاتی بفرست

گفت با زمزمه یا مهدی

نذر گل نرگس صلواتی بفرست

  • محمدحسین کاوری