!!!گلچین!!!

بس که گلچین ز چمن،‌صبح و مسا گل شکند .*.*. بلبلان! باغ و چمن جمله عزاخانه‌ی ماست

!!!گلچین!!!

بس که گلچین ز چمن،‌صبح و مسا گل شکند .*.*. بلبلان! باغ و چمن جمله عزاخانه‌ی ماست

!!!گلچین!!!

آخر این دردِ ‌تغافل که به پیمانهٔ ماست
آتشی از پیِ دردادنِ میخانهٔ ماست
این صدایی که ز بشکستنِ دل می‌شنوی
در حقیقت اثرِ نالهٔ زولانهٔ ماست
تا چو مجنون پیِ لیلایِ ترقّی برسیم
ذوقِ صحرایِ طلب در دلِ دیوانهٔ ماست
غمِ گیسویِ پریشانِ ترقّیِّ وطن
بس که گلچین ز چمن،‌صبح و مسا گل شکند
بلبلان! باغ و چمن جمله عزاخانهٔ ماست

پیام های کوتاه
  • ۶ خرداد ۹۲ , ۰۲:۱۰
    شکر
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۲ , ۱۳:۱۴
    احساس
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۲ , ۱۲:۳۸
    رفیق
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۹ ارديبهشت ۹۵، ۱۶:۴۸ - سید حمید
    ممنون
نویسندگان

سلسله عشق 4

سه شنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۱، ۰۹:۴۰ ب.ظ

صد فرسخ پیاده روی (هفهاف)

کاروان حسینی از مکه عازم کربلا بود. در بین راه امام حسین (ع)

به یکی از یارانش فرمود: «به شهر بصره برو و پیام مرا برای مردم

بصره بخوان و از آنها برای آمدن به کربلا کمک بخواه.» نماینده امام

حسین (ع) وارد بصره شد و قبل از اینکه بتواند برای همه مردم

پیام امام را بخواند؛ او را دستگیر کرده و به زندان انداختند. اما کم و

بیش خبر بین مردم پخش شده بود.در بصره مردی بود به نام

هفهاف؛ او از یاران حضرت علی (ع) و از مردان شجاع عرب بود.

هفهاف در همه جنگ های حضرت علی (ع) حضور داشت و

افسری والاقدر بود. هفهاف تصمیم گرفت به کمک امام حسین

(ع) برود. با هر کسی صحبت می کرد فایده نداشت. هفهاف دید

که بی تفاوتی بر جامعه اسلامی سایه افکنده است. مسلمانان

نماز می خوانند، روزه می گیرند، به زیارت خانه خدا می روند، اما

نسبت به وضع جامعه بی تفاوت هستند. ظلم و فساد را می

بینند؛ اما حرف نمی زنند. هفهاف به مردم گفت: «حالا که، کسی

امام زمان خود را یاری نمی کند؛ من تنها می روم! آیا کسی هست

وسیله سواری به من دهد؟ اسبی، شتری، چیزی؟! همه

ترسیدند. هفهاف مجبور شد پیاده این راه سخت صد فرسخی را

برود. آری طولانی بودن راه، خطر حیوانات درنده، خطر دزدان راه و

.... مانع او نشد. او راه و هدف خود را انتخاب کرده بود. هفهاف

می دانست؛ تنهایی بهانه ای برای نشستن و ساکت ماندن

نیست. غروب روز عاشورا به کربلا رسید. همه یاران امام حسین

(ع) کشته شده بودند. گرد و غبار و دود سراسر آسمان را گرفته

بود. از کسانی که آنجا بودند، پرسید چه خبر شده است؟ گفتند:

«همه را کشتیم و پیروز شدیم.» رزمنده دلیر و تنهای سپاه اسلام

، کسی که صد فرسخ پیاده آمده بود تا جانش را فدای اسلام و

رهبرش کند. شمشیرش را بدست گرفت و با قاتلان امام حسین

(ع) جنگید تا بالاخره شربت شهادت را نوشید.


  • محمدحسین کاوری

سلسله عشق

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی