!!!گلچین!!!

بس که گلچین ز چمن،‌صبح و مسا گل شکند .*.*. بلبلان! باغ و چمن جمله عزاخانه‌ی ماست

!!!گلچین!!!

بس که گلچین ز چمن،‌صبح و مسا گل شکند .*.*. بلبلان! باغ و چمن جمله عزاخانه‌ی ماست

!!!گلچین!!!

آخر این دردِ ‌تغافل که به پیمانهٔ ماست
آتشی از پیِ دردادنِ میخانهٔ ماست
این صدایی که ز بشکستنِ دل می‌شنوی
در حقیقت اثرِ نالهٔ زولانهٔ ماست
تا چو مجنون پیِ لیلایِ ترقّی برسیم
ذوقِ صحرایِ طلب در دلِ دیوانهٔ ماست
غمِ گیسویِ پریشانِ ترقّیِّ وطن
بس که گلچین ز چمن،‌صبح و مسا گل شکند
بلبلان! باغ و چمن جمله عزاخانهٔ ماست

پیام های کوتاه
  • ۶ خرداد ۹۲ , ۰۲:۱۰
    شکر
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۲ , ۱۳:۱۴
    احساس
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۲ , ۱۲:۳۸
    رفیق
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۹ ارديبهشت ۹۵، ۱۶:۴۸ - سید حمید
    ممنون
نویسندگان

کتابی که قیمت ندارد

چهارشنبه, ۲۲ تیر ۱۳۹۰، ۰۵:۴۱ ب.ظ

سفر

 

روزی روزگاری در یک دهکده‌ی کوچک خانواده‌ای زندگی می‌کردند که نسبتاً فقیر بودند اما بین افراد آن خانواده صمیمیت خاصی وجود داشت. یک روز پدر خانواده تصمیم می‌‌گیرد برای بهبود وضعیت مالی خانواده به سفری طولانی برود. زن و بچه‌هایش به خاطر علاقه زیاد به او مانع این سفر شدند اما وی آن‌ها را توجیه کرد که این یک سفر اجباری است و به آن‌ها قول داد پس از بازگشت، وضعیت مالی آن‌ها بسیار خوب خواهد شد.

آن مرد به سفر رفت. هر روزی که می‌گذشت زن و بچه‌ی او بیشتر دلتنگش می‌شدند؛ تا اینکه یک روز نامه‌ای از طرف پدر به دست آن‌ها رسید. آن‌ها از فرط خوشحالی و به خاطر احترام فقط آن نامه را بوسیده و روی طاقچه گذاشتند.

مدتی گذشت و یک نامه دیگر از طرف پدر به دست آن‌ها رسید. آن‌ها با این نامه همان کاری را کردند که با نامه قبلی کردند.

پس از گذشت مدتی دوباره نامه‌ای به دست آن‌ها رسید و باز هم نامه را بوسیده و روی طاقچه گذاشتند.

سالیان سال گذشت تا اینکه پدر از سفر برگشت. به خانه خود که رسید فقط دختر کوچکش را دید که فقیرانه وسط خانه نشسته است. اما خبری از مادر، برادر و دختر بزرگ خانواده نبود. دختر به محض دیدن پدر او را در آغوش کشید.

پدر پرسید مادرت کجاست؟

دختر گفت چند سال پس از رفتن شما، مادر دچار بیماری شد و مُرد.

پدر گفت مگر نامه اوّل را نخواندید؟ من با آن نامه مقدار بسیار زیادی پول برایتان فرستادم.

دختر گفت ما فقط آن نامه را بوسیدیم و روی طاقچه گذاشتیم.

پدر پرسید برادرت کجاست؟

دختر گفت برادر بخاطر بیکاری دچار اعتیاد، فساد و افسردگی شد. الآن هم در کوچه‌ها سرگردان است.

پدر گفت مگر نامه دوم را نخواندید؟ من در آن نامه نوشته بودم که برای او پیش خودم کار خوبی پیدا کرده‌ام.

دختر گفت ما فقط آن نامه را بوسیدیم و روی طاقچه گذاشتیم.

پدر گفت خواهرت کجاست؟ دختر گفت او هم با پسر همسایه ازدواج کرد اما شوهرش از برادرم بدتر بود. او معتاد و بی مسئولیت بود. الآن خواهرم به وضع بدی دچار شده. هر روز آرزوی مرگ می‌کند.

پدر گفت مگر نامه سوم را نخواندید؟ من در آن نامه نوشته بودم که راضی نیستم با پسر همسایه ازدواج کند.

دختر گفت ما فقط آن نامه را بوسیده و روی طاقچه گذاشتیم...

نتیجه: ما روزی چند بار به قرآن مراجعه می‌کنیم تا ببینیم خدا چه چیزی برای ما فرستاده؟ قرآن کتابی است که هر چیزی برای سعادت بشر لازم باشد در آن وجود دارد. البته از آن جایی که آیات قرآن مثل کره زمین است و از هر طرف که به آن نگاه کنیم یک معنی می‌دهد فقط مفسرین واقعی آن می‌توانند آن را تفسیر کنند؛ یعنی چهارده معصوم. ما همیشه آن را بوسیده و روی طاقچه می‌گذاریم. آیا تا به حال شده آن را باز کنیم و از آن استفاده کنیم...؟

کتابی که قیمت ندارد...


برچسب‌ها: داستان زندگی، داستان کوتاه و آموزنده، داستان کوتاه و زیبا، داستان مردی خانواده دوست، داستان زیبا کوتاه و خواندنی، داستان قابل تأمل، قرآن با ارزش، قرآن کتاب زندگی، قرآن کتاب هدایت بشر، قرآن کتاب نجات انسان، قرآن کتاب هدایت و نجات انسان و بشر
  • محمدحسین کاوری

نظرات  (۱)

جالب بود تشکر

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی