لاک پشت
لاک پشت تصمیم گرفت تا به سیر وسیاحت در زمین بپردازد .
آرام آرام به راه افتاد.یکروز از رفتن او می گذشت وچند متری بیشتر
نرفته بود.خسته وناامید ایستاد ونگاهش به آسمان افتاد.پرنده ای
را دید که با سرعت از بالای سر او رد شد
وازدیدش در آسمان پنهان شد.
دلش گرفت ولب به شکایت گشود:
خدایا چرا مرا سنگ پشت آفریدی؟چرا این سنگ را برپشت
من نهادی؟ تا کی باید بروم تا به هدفم برسم؟
نمی شد مثل آن پرنده برروی پشتم بال قرار می دادی تا
سبک وراحت به راهم ادامه دهم؟تمام عمرم را باید
در راه باشم،نهایتا به چیزی نخواهم رسید.
آهی کشید وچشمهایش اشکبار شد وبه آسمان خیره شد.....
خداوند که سخنان او را شنیده بود گفت:
ای لاک پشت این سنگ نیست که به پشت توست،
این بار عشقی است که به پشت توست،این
همت توست که با این سنگ همچنان همت رفتن
می کنی ،شاید خیلی ها باشند که بدون سنگ وسبک بال باشند
،اما هیچ وقت قصد رفتن نمی کنند در ضمن هدف رسیدن نبود
بلکه هدف رفتن وعبور است که آنچه را باید بدانی خواهی یافت
وخواهی دانست ،دلگیر مباش ....
هرچه بارت سنگین تر باشد دانش تو بیشتر خواهد شد.
لاک پشت خوشحال از اینکه این بار عشقی که به دوش می کشد
سنگین است وباامید تمام دوباره شروع کرد به رفتن....
خیلی قشنگ و جالب بود
موفق باشی