قطره
قطره؛ دلش دریا می خواست خیلی وقت بود که به خدا خواسته اش رو گفته بود هر بار خدا می گفت : از قطره تا دریا راهیست طولانی، راهی از رنج و عشق و صبوری، هر قطره را لیاقت دریا نیست! قطره عبور کرد و گذشت قطره پشت سر گذاشت قطره ایستاد و منجمد شد قطره روان شد و راه افتاد قطره از دست داد و به آسمان رفت خدا قطره را به دریا رساند قطره طعم دریا را چشید طعم دریا شدن را خدا گفت : هست! قطره گفت : پس من آن را می خواهم بزرگ ترین را، و بی نهایت را ! و آدم عاشق بود، دنبال کلمه ای می گشت تا عشق را درون آن بریزد اما هیچ کلمه ای توان سنگینی عشق را نداشت آدم همه ی عشقش را درون یک قطره ریخت قطره از قلب عاشق عبور کرد! و وقتی که قطره از چشم عاشق چکید. خدا گفت : حالا تو بی نهایتی، زیرا که عکس من در اشــک عــاشق است!!
و قطره؛ هر بار چیری از رنج و عشق و صبوری آموخت
تا روزی که خدا به او گفت : امروز روز توست، روز دریا شدن!
اما؛ روزی دیگر قطره به خدا گفت: از دریا بزرگ تر هم هست؟
پس خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت : اینجا بی نهایت است!