!!!گلچین!!!

بس که گلچین ز چمن،‌صبح و مسا گل شکند .*.*. بلبلان! باغ و چمن جمله عزاخانه‌ی ماست

!!!گلچین!!!

بس که گلچین ز چمن،‌صبح و مسا گل شکند .*.*. بلبلان! باغ و چمن جمله عزاخانه‌ی ماست

!!!گلچین!!!

آخر این دردِ ‌تغافل که به پیمانهٔ ماست
آتشی از پیِ دردادنِ میخانهٔ ماست
این صدایی که ز بشکستنِ دل می‌شنوی
در حقیقت اثرِ نالهٔ زولانهٔ ماست
تا چو مجنون پیِ لیلایِ ترقّی برسیم
ذوقِ صحرایِ طلب در دلِ دیوانهٔ ماست
غمِ گیسویِ پریشانِ ترقّیِّ وطن
بس که گلچین ز چمن،‌صبح و مسا گل شکند
بلبلان! باغ و چمن جمله عزاخانهٔ ماست

پیام های کوتاه
  • ۶ خرداد ۹۲ , ۰۲:۱۰
    شکر
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۲ , ۱۳:۱۴
    احساس
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۲ , ۱۲:۳۸
    رفیق
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۹ ارديبهشت ۹۵، ۱۶:۴۸ - سید حمید
    ممنون
نویسندگان

داستان عجیب و غریب

پنجشنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۰، ۰۵:۰۱ ب.ظ

اتوموبیل مردی که به تنهایی سفر می‌کرد در نزدیکی صومعه‌ای خراب شد. مرد به سمت صومعه حرکت کرد و به رئیس صومعه گفت: ماشین من خراب شده. آیا می‌توانم شب را اینجا بمانم؟ رئیس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت کرد. شب به او شام دادند و حتی ماشین او را ترمیم کردند. شب هنگام وقتی مرد می‌خواست بخوابد صدای عجیبی شنید. صدایی که تا قبل از آن نشنیده بود. صبح فردا از راهبان صومعه پرسید که صدای دیشب چه بوده اما آنها به وی گفتند ما نمی‌توانیم به تو بگوییم چون تو یک راهبه نیستی. مرد با ناامیدی از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد.

چند سال بعد ماشین همان مرد جلوی همان صومعه خراب شد. راهبان صومعه باز هم او را به صومعه دعوت کردند، از وی پذیرایی کردند و ماشینش را ترمیم نمودند. آن شب باز هم آن صدای مبهوت کننده و عجیب را که چند سال پیش شنیده بود را شنید. صبح فردا پرسید که آن صدا از چیست اما راهبان باز گفتند ما نمی‌توانیم به تو بگوییم چون تو یک راهبه نیستی. این بار مرد گفت: بسیار خوب بسیار خوب من حاضرم حتی زندگی‌ام را فدا کنم تا بدانم آن صدا چیست. اگر تنها راهی که می‌توانم پاسخ این سوال را بفهمم این است که راهب باشم، من حاضرم. بگویید چطور می‌توانم راهب شوم؟ راهبان پاسخ دادند: تو باید به تمام نقاط زمین سفر کنی و به ما بگویی که تعداد برگ گیاهان روی درختان زمین چند تاست و همچنین به ما بگویی چه تعداد سنگ روی زمین وجود دارد؟ وقتی توانستی پاسخ این دو سوال را بیاوری یک راهب می‌شوی.

مرد تصمیمش را گرفته بود. او رفت و 45 سال بعد برگشت و دروازه صومعه را زد. مرد گفت: تعداد برگ‌های گیاهان دنیا 371145236284232 و تعداد سنگ‌های روی زمین 231282219964129382 است. راهبان پاسخ دادند: تبریک می‌گوییم پاسخ تو کاملا صحیح است. اکنون تو یک راهب هستی و ما می‌توانیم منبع آن صدا را به تو نشان بدهیم. رئیس صومعه مرد را به سمت یک در چوبی راهنمایی کرد و به مرد گفت: صدا از پشت آن دروازه بود. مرد دستگیره را چرخاند ولی در قفل بود. مرد گفت ممکن است کلید را بدهید؟ راهب‌ها کلید را به او دادند. مرد در را باز کرد و پشت آن در سنگی را دید. کلید در سنگی را هم گرفت و باز کرد. پشت در سنگی یک در دیگر از جنس یاقوت سرخ وجود داشت. مرد کلید را گرفت و در را باز کرد. پشت آن در، در دیگری وجود داشت از جنس یاقوت کبود. کلید آن را هم گرفت و همینطور پشت هر دری در دیگری از جنس زمرد سبز، نقره و یاقوت زرد قرار داشت. در نهایت رئیس راهب‌ها گفت: این کلید آخرین در است. مرد که از درهای بی پایان خلاص شده بود قدری تسلی یافت. او قفل را باز کرد. دستگیره را چرخاند و در را باز کرد. وقتی در را باز کرد و متوجه شد که منبع صدا چه بود است متحیر شد. چیزی که او دید واقعا شگفت انگیز و باور نکردنی بود. اما من نمی‌توانم به شما بگویم او چه چیزی پشت در دید، چون شما یک راهب نیستید! لطفا به من فحش ندهید! خودم دارم دنبال آن احمقی که این را برای ما فرستاده می‌گردم تا حقش را کف دستش بگذارم.


برچسب‌ها: داستان عجیب، داستان کوتاه و جذاب، داستان جذاب و خواندنی، داستان زیبا و کوتاه برای ارسال از طریق ایمیل، داستان فوق العاده زیبا برای شوخی با دوستان خود، داستان عجیب و غریب


  • محمدحسین کاوری

نظرات  (۱)

اتومبیل

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی