خورشید خواهد گریست!
پسرک بی آن که بداند چرا ، سنگ در تیرکمان کوچکش گذاشت و بی آن که بداند چرا ، گنجشک کوچکی را نشانه رفت . پرنده افتاد ، بال هایش شکست و تنش خونی شد . پرنده می دانست که خواهد مرد اما پیش از مردنش مروت کرد و رازی را به پسرک گفت تا دیگر هرگز هیچ چیزی را نیازارد .
پسرک پرنده را در دست هایش گرفته بود تا شکار تازه خود را تماشا کند . اما پرنده شکار نبود . پرنده پیام بود . پس چشم در چشم پسرک دوخت و گفت : (( کاش می دانستی که زنجیر بلندی است زندگی ، که یک حلقه اش درخت است و یک حلقه اش پرنده ، یک حلقه اش انسان است و یک حلقه اش سنگ ریزه . حلقه ای ماه و حلقه ای خورشید .
و هر حلقه در دل حلقه ای دیگر است و هر حلقه پاره ای از زنجیر ؛ و کیست که در این حلقه نباشد و چیست که در این زنجیر نگنجد ؟!
و وای اگر شاخه ای را بشکنی ، خورشید خواهد گریست . وای اگر سنگ ریزه ای را نادیده بگیری ، ماه تب خواهد کرد . وای اگر پرنده ای را بیازاری ، انسانی خواهد مرد .
پرنده این را گفت و جان داد .
و پسرک آن قدر گریست تا عارف شد .....
- ۹۲/۰۳/۲۶