
همتون اجمالا
جریان لیلی و مجنون رو میدونید. اما یه قسمتی از این داستان هست که نظامی شعرشو در
کتاب لیلی و مجنون با زیبایی خاصی بیان کرده
این قسمت مربوط
به زمانیه که شخص رهگذری به مجنون خبر میرسونه که لیلی عهدش رو شکسته و ازدواج کرده. اون شخص اینطوری سر صحبت رو باز
میکنه:
ای بیخبر
از حساب هستی
مشغول به
کار بتپرستی
آن دوست
که دل بدو سپردی
بر دشمنیش
گمان نبردی
چون خرمن
خود به باد دادت
بد عهد شد
و نکرد یادت
دادند به
شوهری جوانش
کردند عروس
در زمانش
باشد همه
روزه گوش در گوش
با شوهر
خویشتن هم آغوش
کارش همه
بوسه و کنار است
تو در غم
کارش این چه کار است
*
زن گر نه
یکی هزار باشد
در عهد کم
استوار باشد
چون نقش
وفا و عهد بستند
بر نام زنان
قلم شکستند
زن دوست
بود ولی زمانی
تا جز تو
نیافت مهربانی
چون در بر
دیگری نشیند
خواهد که
دگر تو را نبیند
زن میل ز
مرد بیش دارد
لیکن سوی
کام خویش دارد
زن راست
نبازد آنچه بازد
جز زرق نسازد
آنچه سازد
بسیار جفای
زن کشیدند
وز هیچ زنی
وفا ندیدند
مردی که
کند زن آزمائی
زن بهتر
از او به بیوفائی
زن چیست
نشانه گاه نیرنگ
در ظاهر
صلح و در نهان جنگ
در دشمنی
آفت جهانست
چون دوست
شود هلاک جانست
گوئی که
بکن نمینیوشد
گوئی که
مکن دو مرده کوشد
چون غم خوری
او نشاط گیرد
چون شاد
شوی ز غم بمیرد
این کار
زنان راست باز است
افسوس زنان
بد دراز است
بعد از این گفتههای
ره گذر، مجنون کاری جز صحبت کردن و درد دل کردن با خیال لیلی از دستش برنمیامد. بنابراین
با تصور معشوقهاش گفت:
با او به
زبان باد میگفت
کی جفت نشاط
گشته با جفت
کو آن دو
به دو به هم نشستن
عهدی به
هزار عهده بستن
کو آن به
وصال امید دادن
سر بر خط
خاضعی نهادن
دعوی کردن
به دوستاری
دادن به
وفا امیدواری
و امروز
به ترک عهد گفتن
رخ بی گنهی
ز من نهفتن
گیرم دلت
از سر وفا شد
آن دعوی
دوستی کجا شد
من با تو
به کار جان فروشی
کار تو همه
زبان فروشی
من مهر ترا
به جان خریده
تو مهر کسی
دگر گزیده
کس عهد کسی
چنین گذارد؟
کو را نفسی
به یاد نارد؟
با یار نو
آنچنان شدی شاد
کز یار قدیم
ناوری یاد
گر با دگری
شدی همآغوش
ما را به
زبان مکن فراموش
برداشتی
اولم به یاری
بگذاشتی
آخرم به خواری
آن روز که
دل به تو سپردم
هرگز به
تو این گمان نبردم
بفریفتیم
به عهد و سوگند
کآن تو شوم
به مهر و پیوند
کردی دل
خود به دیگری گرم
وز دیدهی
من نیامدت شرم
گیرم که
مرا دو دیده بستند
آخر دگران
نظاره هستند
چون عهدهی
عهد باز جویند
جز عهد شکن
ترا چه گویند
فرخ نبود
شکستن عهد
اندیشه کن
از شکستن مهد
در تو به
چه دل امید بندم
وز تو به
چه روی باز خندم
با اینهمه
رنج کز تو سنجم
رنجیده شوم
گر از تو رنجم
غم در دل
من چنان نشاندی
کازرم در
آن میان نماندی
با اینهمه
جورها که رانی
هم قوت جسم
و قوت جانی
بیداد تو
گر چه عمر کاهست
زیبائی چهره
عذر خواهست
آنرا که
چنان جمال باشد
خون همه
کس حلال باشد
مه گر شکرین
بود تو ماهی
شه گر به
دو رخ بود تو شاهی
از خوبی
چهره چنین یار
دشوار توان
برید دشوار...
«نظامی»