!!!گلچین!!!

بس که گلچین ز چمن،‌صبح و مسا گل شکند .*.*. بلبلان! باغ و چمن جمله عزاخانه‌ی ماست

!!!گلچین!!!

بس که گلچین ز چمن،‌صبح و مسا گل شکند .*.*. بلبلان! باغ و چمن جمله عزاخانه‌ی ماست

!!!گلچین!!!

آخر این دردِ ‌تغافل که به پیمانهٔ ماست
آتشی از پیِ دردادنِ میخانهٔ ماست
این صدایی که ز بشکستنِ دل می‌شنوی
در حقیقت اثرِ نالهٔ زولانهٔ ماست
تا چو مجنون پیِ لیلایِ ترقّی برسیم
ذوقِ صحرایِ طلب در دلِ دیوانهٔ ماست
غمِ گیسویِ پریشانِ ترقّیِّ وطن
بس که گلچین ز چمن،‌صبح و مسا گل شکند
بلبلان! باغ و چمن جمله عزاخانهٔ ماست

پیام های کوتاه
  • ۶ خرداد ۹۲ , ۰۲:۱۰
    شکر
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۲ , ۱۳:۱۴
    احساس
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۲ , ۱۲:۳۸
    رفیق
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۹ ارديبهشت ۹۵، ۱۶:۴۸ - سید حمید
    ممنون
نویسندگان

۲۰ مطلب در شهریور ۱۳۹۱ ثبت شده است

۰۱
شهریور
۹۱

  • محمدحسین کاوری
۰۱
شهریور
۹۱

  • محمدحسین کاوری
۰۱
شهریور
۹۱

  • محمدحسین کاوری
۰۱
شهریور
۹۱
امام خامنه ای:


انتظار یعنى ترقب، یعنى مترصد یک حقیقتى که قطعى است، بودن؛ این معناى انتظار است. انتظار ...

  • محمدحسین کاوری
۰۱
شهریور
۹۱

نظارت دقیق امام زمان ـ عجّل الله تعالى فرجه الشّریف ـ بر اعمال و عواقب بسیار بدِ گناهان اجتماعى

آیا نباید توجّه داشته باشیم که ما رییسى داریم که بر احوال ما ناظر است؟! واى بر حال ما اگر در کارهایمان او را ناظر نبینیم، و یا او را در همه جا ناظر ندانیم! گناهان شخصى که در خلوت انجام مى گیرد و ربطى به امور اجتماعى ندارد، استحقاق جهنّم را دارد« إِلّا بِتَوبَةٍ مُناسِبَةٍ لِلْحالِ »؛ (مگر این که بعد از آن توبه اى مناسب حال، انجام گیرد.) عواقب گناهان اجتماعى که موجب تغییرات در جامعه و اختلال نظام و انحلال آن، و یا تحریم حلال و ترک واجب و یا مصادره ى اموال، هتک حرمت و قتل نفوس زکیّه و ریختن خون مسلمانان و حکم به ناحقّ و...مى شود، چگونه خواهد بود؟

با وجود اعتقاد به داشتن رییسى ـ که « عَیْنُ اللّه النّاظِرَة »(1) است ـ آیا مى توانیم از نظر الهى فرار کنیم و یا خود را پنهان کنیم؟! و هر کارى را که خواستیم انجام دهیم؟! چه پاسخى خواهیم داد؟ همه ادوات و ابزار را از خود او مى گیریم و به نفع دشمن به کار مى گیریم، و آلت دست کفّار و اجانب مى شویم و به آنها کمک مى کنیم! چه قدر سخت است اگر براى ما این امر ملکه نشود که در هر کارى که مى خواهیم اقدام کنیم و انجام دهیم، ابتدا رضایت و عدم رضایت او را در نظر نگیریم و رضایت و خوشنودى او را جلب ننماییم! البته رضایت و سخط او در هر امرى معلوم است، و ظاهرا منتهى به واضحات مى شود، و در غیر واضحات و موارد مشکوک باید احتیاط کنیم.

در همین اواخر اتّفاق افتاده که شخصى در تقلید و تعیین مرجع شایسته شکّ و تردید داشت، در خواب چهره ى شخص مورد نظر را به او معرفى کردند. به نجف رفت و پس از مدّتى جست و جو او را پیدا کرد.

هم چنین براى بعضى اتّفاق افتاده که در بقا بر تقلید یا عدول به حىّ تردید داشته اند، از قبر معصوم شنیده است که « باقى باش! »البتّه هر کدام از این نقل ها قابل تکذیب است، ولى از مجموع این قضایا معلوم مى شود که امام زمان ـ عجّل الله تعالى فرجه الشّریف ـ متوجّه و مراقب ما است، و نمى توان گفت از احوال ما مطّلع نیست و ما هر کار و یا هر چه را خواستیم، مى توانیم آزادانه انجام دهیم.

 

1. بحار الانوار، ج 26، ص 240؛ توحید صدوق ـ رحمه اللّه ـ ص 167؛ معانى الاخبار، ص 16.

منبع: سایت آیت الله بهجت 

  • محمدحسین کاوری
۰۱
شهریور
۹۱

از یکی از بزرگان اهل معنی پرسیدم: علت این که عصرهای جمعه دل انسان می‌گیرد و غمگین می‌شود چیست؟ فرمود:«چون در آن لحظه قلب مقدّس...

  • محمدحسین کاوری
۰۱
شهریور
۹۱
  • محمدحسین کاوری
۰۱
شهریور
۹۱
روزگاری مرید ومرشدی خردمند در سفر بودند. در یکی از سفر هایشان در بیابانی گم شدند وتا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید. نا گهان از دور نوری دیدند وبا شتاب سمت آن رفتند. دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می کند.آن ها آن شب را مهمان او شدند. واو نیز از شیر تنها بزی که داشت به آن ها داد تا گرسنگی راه بدر کنند.

روز بعد مرید و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند. در مسیر، مرید همواره در فکرآن زن بود و این که چگونه فقط با یک بز زندگی می گذرانند و ای کاش قادر بودند به آن زن کمک می کردند،تا این که به مرشد خود قضیه را گفت.مرشد فرزانه پس از اندکی تامل پاسخ داد:"اگر واقعا می خواهی به آن ها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش!".

مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت وبرگشت و شبانه بز را در تاریکی کشت واز آن جا دور شد....

سال های سال گذشت و مرید همواره در این فکر بود که بر سر آن زن و بجه هایش چه آمد.
روزی از روزها مرید ومرشد قصه ما وارد شهری زیبا شدند که از نظر تجاری نگین آن منطقه بود.سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم آن ها را به قصری در داخل شهر راهنمایی کردند.صاحب قصر زنی بود با لباس های بسیار مجلل و خدم و حشم فراوان که طبق عادتش به گرمی از مسافرین استقبال و پذیرایی کرد، و دستور داد به آن ها لباس جدید داده و اسباب راحتی و استراحت فراهم کنند. پس از استرا حت آن ها نزد زن رفتند تا از رازهای موفقیت وی جویا شوند. زن نیز چون آن ها را مرید و مرشدی فرزانه یافت، پذیرفت و شرح حال خود این گونه بیان نمود:

سال های بسیار پیش من شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم و تنها بزی که داشتیم زندگی سپری می کردیم. یک روز صبح دیدیم که بزمان مرده و دیگر هیچ نداریم. ابتدا بسیار اندوهگین شدیم ولی پس از مدتی مجبور شدیم برای گذران زندگی با فرزندانم هر کدام به کاری روی آوریم.ابتدا بسیار سخت بود ولی کم کم هر کدام از فرزندانم موفقیت هایی در کارشان کسب کردند.فرزند بزرگ ترم زمین زراعی مستعدی در آن نزدیکی یافت. فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا کرد ودیگری با قبایل اطراف شروع به داد و ستد نمود. پس از مدتی با آن ثروت شهری را بنا نهادیم و حال در کنار هم زندگی می کنیم.
مرید که پی به راز مسئله برده بود از خوشحالی اشک در چشمانش حلقه زده بود....

نتیجه:
هر یک از ما بزی داریم که اکتفا به آن مانع رشدمان است،و باید برای رسیدن به موفقیت و موقعیت بهتر آن را فدا کنیم.
 

  • محمدحسین کاوری
۰۱
شهریور
۹۱

طناب

 

داستان درباره ی یک کوهنورداست که می خواست از بلند ترین کوه ها بالا برود .او پس از الها اماده سازی

 

ماجرا جویی خود را آغاز کرد ولی آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت تنها از کوه بالا

 

برود .

 

شب بلند های کوه را تماما در بر گرفت و مرد دیگر هیچ چیز را نمی دید .همهچیز سیاه بود . اصلا دید نداشت و

 

ابر روی ماه و ستاره هارا پوشانده بود .

 

همان طور که از کوه بالا می رفت چند قدم مانده به قله پایش لیز خورد ودر حالی که به سرعت سقوط می کرد از

 

کوه پرت شد. در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید

 

احساس وحشت ناک مکیده شدن به وسیله ی قوه ی جاذبه او را دربر می گرفت . همچنان که سقوط می کرد همه

 

رویداد های خوب و بد زندگی به یادش آمد . 

 

در آن لحظه فکر می کرد که چقدر مرگ به او نزدیک شده. ناگهان احسا س کرد که طناب به دور کمرش محکم

 

شد. بدنش میان آسمان و زمین معلق شده بود.

 

در این لحظه چاره ای جز اینکه فریاد بکشد :

 

" خدایا کمکم کن! " برایش باقی نمانده بود .

 

ناگهان صدای پر طنین که از آسمان شنیده می شد جواب داد :

 

-" از من چه می خواهی؟ "

 

- خدایا نجاتم بده!

 

- واقعا باور داری که من می توانم نجا تت بدهم؟

 

- البته که باور دارم.

 

- اگر باور داری طنابی راکه به کمرت بسته شده پاره کن ...

 

یک لحظه سکوت ...

 

و مرد تصمیم گرفت محکم به طناب بچسبد.

 

گروه نجات می گویند: روز بعد یک کوه نورد یخ زده را پیدا کردند . بدنش از یک طناب آویزان بود و با دست

 

هایش طناب را گرفته بود ...

 

او فقط یک متر از زمین فاصله داشت.

 

شما چقدر به طنابتان وابسته اید  ؟

 

آیا حاضرید آن را ها کنید ؟

 

در مورد خداوند یک چیز را نباید فراموش کرد:

 

هرگز نگوئید او شما را فراموش کرده وتناه گذاشته.

 

هرگز فکر نکنید که او مراقب شما نیست.

 

به یاد داشته باشید که او هم واره شما ره بادست راست خود نگه داشته است .

 

 شما به کدام طناب وابسته اید.

 

  • محمدحسین کاوری
۰۱
شهریور
۹۱

اگر دروغ رنگ داشت؛

هر روز شاید،

ده ها رنگین کمان، در دهان ما نطفه می بست،

و بیرنگی، کمیاب ترین چیزها بود.



اگر شکستن قلب و غرور، صدا داشت؛

عاشقان، سکوت شب را ویران میکردند.



اگر به راستی، خواستن، توانستن بود؛

محال نبود وصال!

و عاشقان که همیشه خواهانند،

همیشه می توانستند تنها نباشند.



اگر گناه وزن داشت؛

هیچ کس را توان آن نبود که قدمی بردارد،

خیلی ها از کوله بار سنگین خویش ناله میکردند،

و من شاید؛ کمر شکسته ترین بودم.



اگر غرور نبود؛

چشمهایمان به جای لبهایمان سخن نمیگفتند،

و ما کلام محبت را در میان نگاه‌های گهگاهمان،

جستجو نمی کردیم.



اگر دیوار نبود، نزدیک تر بودیم؛

با اولین خمیازه به خواب می رفتیم،

و هر عادت مکرر را در میان ۲۴ زندان،

حبس نمی کردیم.



اگر خواب حقیقت داشت؛

همیشه خواب بودیم.

هیچ رنجی، بدون گنج نبود؛

ولی گنج ها شاید،

بدون رنج بودند.



اگر همه ثروت داشتند؛

دل ها، سکه ها را بیش از خدا نمی پرستیدند.

و یک نفر در کنار خیابان خواب گندم نمی دید؛

تا دیگران از سر جوانمردی،

بی ارزش ترین سکه هاشان را نثار او کنند.

اما بی گمان، صفا و سادگی می مرد،

اگر همه ثروت داشتند.



اگر مرگ نبود؛

همه کافر بودند،

و زندگی، بی ارزشترین کالا بود.

ترس نبود؛ زیبایی نبود؛ و خوبی هم شاید.



اگر عشق نبود؛

به کدامین بهانه می گریستیم و می خندیدیم؟

کدام لحظه ی نایاب را اندیشه میکردیم؟

و چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟

آری... بی گمان، پیش از اینها مرده بودیم ...

اگر عشق نبود؛



اگر کینه نبود؛

قلبها تمامی حجم خود را در اختیار عشق میگذاشتند.

اگر خداوند؛ یک روز آرزوی انسان را برآورده میکرد،

من بی گمان،

دوباره دیدن تو را آرزو میکردم و تو نیز

هرگز ندیدن مرا.


آنگاه نمیدانم ،

به راستی خداوند، کدامیک را می پذیرفت؟


گزیده ای از سخنان دکتر علی شریعتی

  • محمدحسین کاوری