- ۲ نظر
- ۲۸ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۱:۴۵
دانستنی های زیبا از الفبای زندگی
از الفبای زندگی چه میدانیم ؟
از اشتیاقی که برای رسیدن به نهایت آرزوها داریم و بر اساس آن تلاش بی وقفهای را در مسیر پر فراز و نشیب زندگی بکار میبندیم تا آن را دریابیم ؟
دانستههای خود را از الفبای زندگی بنویسیم تا به خاطرمان باشد که عمری را صرف چه میکنیم…
الف: اشتیاق برای رسیدن به نهایت آرزوها
ب: بخشش برای تجلی روح و صیقل جسم
پ: پویایی برای پیوستن به خروش حیات
ت: تدبیر برای دیدن افق فرداها
ث: ثبات برای ایستادن در برابر بازدارنده ها
ج: جسارت برای ادامه زیستن
چ: چاره اندیشی برای یافتن راهی در گرداب اشتباه
ح: حق شناسی برای تزکیه نفس
خ: خودداری برای تمرین استقامت
د: دور اندیشی برای تحول تاریخ
ذ: ذکر گویی برای اخلاص عمل
ر: رضایت مندی برای احساس شعف
ز: زیرکی برای مغتنم شمردن دم ها
ژ: ژرف بینی برای شکافتن عمق درد ها
س: سخاوت برای گشایش کارها
ش: شایستگی برای لبریز شدن در اوج
ص: صداقت برای بقای دوستی
ض: ضمانت برای پایبندی به عهد
ط: طاقت برای تحمل شکست
ظ: ظرافت برای دیدن حقیقت پوشیده در صدف
ع: عطوفت برای غنچه نشکفته باورها
غ: غیرت برای بقای انسانیت
ف: فداکاری برای قلب های دردمند
ق: قدر شناسی برای گفتن ناگفته های دل
ک: کرامت برای نگاهی از سر عشق
گ: گذشت برای پالایش احساس
ل: لیاقت برای تحقق امیدها
م: محبت برای نگاه معصوم یک کودک
ن: نکته بینی برای دیدن نادیده ها
و: واقع گرایی برای دستیابی به کنه هستی
ه: هدفمندی برای تبلور خواسته ها
یارو از دختری سئوال میکرد : اسمت چیه ؟ دختره گفت : نیلوفر ولی بچه ها بهم میگن نیلی !
ولی اسم خودت چیه ؟ طرف میگه : چراغعلی ولی بچه ها بهم میگن لامپ !!!
وقتی کسی ناراحتت می کنه 42 تا ماهیچه استفاده میشه تا اخم کنی
! اما فقط 4 تا ماهیچه لازمه که دستت رو دراز کنی و بزنی پس کلش!
مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده. شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد. برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت. متوجه شد که همسایه اش در دزدی مهارت دارد. مثل یک دزد راه می رود، مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند، پچ پچ می کند. ان قدر از شکّش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد، لباسش را عوض کند ونزد قاضی برود و شکایت کند. اما همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد، زنش آن را جا به جا کرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود، حرف می زند و رفتار میکند.
همگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود.
نوبت به او رسید: ((دوست داری روی زمین چه کاره باشی؟))
گفت: ((می خواهم به دیگران یاد بدهم.)) پذیرفته شد.
چشمانش را بست.دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ در آمده است.
با خود گفت:((حتماً اشتباهی رخ داده، من که این را نخواسته بودم.))
سالها گذشت. روزی داغی اره را روی کمر خود احساس کرد .
با خود گفت: ((و این چنین عمر من به پایان رسید و من بهره ی خود را از زندگی نگرفتم.))
با فریاد غمباری سقوط کرد. با صدای غریب که از روی تنش بلند میشد به هوش آمد.
حالا تخته سیاهی بر دیوارکلاس شده بود.
آزادی معنوی و آزادی اجتماعی
برگزیدهای از قسمت اول کتاب آزادی معنوی تألیف استاد متفکّر، شهید مرتضی مطهری
گردآورنده: محمّد حسین کاوری
زیر نظر استاد: عباسپور