- ۱ نظر
- ۲۳ فروردين ۹۳ ، ۱۸:۰۳
آورده اند که (شیخ الرئیس ابوعلى
سینا) روزى با کوبه وزارت مى گذشت ،
کناسى را دیده که به کار متعفن خویش مشغول است و این شعر به آواز بلند مى
خواند:
گرامى داشتم اى نفس از
آنت |
که آسان بگذرد بر دل
جهانت |
ابوعلى سینا تبسمى نمود و به او فرمود:
حقا خوب نفس خود را گرامى داشته اى که به چنین شغل پست (در آوردن خاک و نجاسات از
چاه ) مبتلا هستى از کناس از کار دست کشید و رو به ابوعلى سینا کرد و گفت :
نان
از شغل خسیس (کار پست ) مى خورم تا بار منت شیخ الرئیس نکشم .
هنگامى که (اسکندر)، به عنوان فرماندار کل یونان انتخاب شد، از همه طبقات براى
تبریک نزد او آمدند، اما (دیوژن ) حکیم معرف نزد او نیامد.
اسکندر خودش به
دیدار او رفت ؛ و شعار دیوژن قناعت و استغناء و آزادمنشى و قطع و استغناء و آزاد
منشى و قطع طمع از مردم بود.
او در برابر آفتاب دراز کشیده بود، وقتى احساس کرد
که افراد فراوانى ، به طرف او مى آیند کمى برخاست و چشمان خود را به اسکندر که با
جلال و شکوه پیش مى آمد خیره کرد، ولى هیچ فرقى میان اسکندر و یک مرد عادى که به
سراغ او مى آمد نگذاشت ، و شعار بى نیازى و بى اعتنایى را همچنان حفظ
کرد.
اسکندر به او سلام کرد و گفت : اگر از من تقاضایى دارى بگو!
دیوژن گفت :
یک تقاضا بیشتر ندارم . من دارم از آفتاب استفاده مى کنم و تو اکنون جلو آفتاب را
گرفته اى ، کمى آن طرف تر بایست !
این سخن در نظر همراهان اسکندر خیلى ابلهانه
آمد و با خود گفتند: عجب مرد ابلهى است که از چنین فرصتى استفاده نمى کند!
اما
اسکندر که خود را در برابر مناعت طبع و استغناى نفس دیوژن حقیر دید، سخت در اندیشه
فرو رفت .
پس از آن که به راه افتاد. به همراهان خود که حکیم را مسخره مى کردند
گفت : به راستى اگر اسکندر نبودم ، دلم مى خواست دیوژن باشم