غذا های دانشگا های مختلف دنیا...
- ۱ نظر
- ۲۹ تیر ۹۲ ، ۱۴:۳۲
آنکــــس کـــــه نــدارد هنـــر عشـــق و محبت
زو رحـــــــم مجویید که این نیز ندارد
آلــــوده ام امــــا همــــه شب غـــرق مناجات
با دوست سخن اینهمه پرهیز ندارد
گــــیتی همه اویست و هم او هیچ بجز لطف
از وســـع نظـــر با مــــن ناچیز ندارد
عــاشـــق ز ســـر مستی اگـــر کــرد خطایی
معشــــــوق که بحث گله آمیز ندارد
ســر گـــــرمی بازار جهان داد و ستد هاست
آن وام خداییست کـــــــه واریز ندارد
رسم تقدیر چنین است و چنین خواهد بود
دنیا همچون آینه های روبروی هم است،
فقط تکرار است و تکرار...
اما باز فریبش را میخوریم و کنجکاوانه،
در پی انعکاس تصویر تازه ای هستیم!
حبابی تو خالی که عکسی زیبا در آن روح را میفریبد...
زدگی همچو رود پرخروشی است که جریان دارد
در تلاطم آن غرق شوی،باخته ای!
با فردی که در حال عبور بود برخورد کردم
اووه ! معذرت میخوام … من هم معذرت میخوام.
دقت
نکردم … ما خیلی مؤدب بودیم، من و اون غریبه خداحافظی کردیم و به راهمان
ادامه دادیم؛ اما در خانه با آنهایی که دوستشان داریم چطور رفتار می کنیم
؟!
کمی بعد از آنروز، در یک غروب
غمگین مشغول پختن شام بودم. دخترم خیلی آرام کنارم ایستاد اما همینکه
برگشتم به او خوردم و تقریبا انداختمش ولی بدون کمترین توجهی با اخم به او
گفتم: "اه ! ازسرراه برو کنار" قلب کوچکش شکست و رفت ! اصلا نفهمیدم که
چقدر تند حرف زدم ...
وقتی توی رختخوابم بیدار بودم صدای آرام خدا در درونم گفت:
وقتی با یک غریبه برخورد میکنی، آداب معمول را رعایت میکنی اما با بچه ای که دوستش داری بد رفتار میکنی !
برو به کف آشپزخانه نگاه کن. آنجا نزدیک در، چند گل پیدا میکنی.
آنها گلهایی هستند که او برایت آورده بود. خودش آنها را چیده. صورتی و زرد و آبی ...
او تنها به این خاطر آرام ایستاده بود که سورپرایزت بکنه
هرگز اشکهایی که چشمهای کوچیکشو پر کرده بود ندیدی
در این لحظه بود که احساس حقارت کردم و بی امان اشکهایم سرازیر شدند.
آرام رفتم و کنار تختش زانو زدم ... بیدار شو کوچولو، بیدار شو. اینا رو برای من چیدی؟
گفتم دخترم واقعاً متاسفم از رفتاری که امروز داشتم. نمی بایست اونجور سرت داد می کشیدم
دخترم گفت : اشکالی نداره مامان چون من به هر حال دوستت دارم مامان
من هم دوستت دارم دخترم
و گلها رو هم دوست دارم
مخصوصا آبیه رو ...
کوچولوی من ادامه داد : اونا رو کنار درخت پیدا کردم ورشون داشتم چون مثل تو خوشگل هستن. میدونستم دوستشون داری، مخصوصا آبیه رو ...
آیا میدانید که اگر فردا بمیرید شرکت یا موسسه ای که در آن کار میکنید به آسانی در ظرف یک روز برای شما جانشین جدیدی می آورد؟
اما خانواده ای که به جا میگذارید تا آخر عمر فقدان شما را احساس خواهد کرد؟
و به این فکر کنید که ما خود را عجیب وقف کار میکنیم و به خانواده مان آنطور که باید اهمیت نمی دهیم!
چه سرمایه گذاری ناعاقلانه ای !
اینطور فکر نمی کنید؟!
به راستی کلمه "خانواده" یعنی چه ؟!
سحرگاهان به قصد روزه داری// شدم بیدار از خواب و خماری
برایم سفره ای الوان گشودند// به آن هر لحظه چیزی را فزودند
برنج و مرغ و سوپ وآش رشته// سُس و استیک با نان برشته
خلاصه لقمه ای از هرچه دیدم// کمی از این کمی از آن چشیدم
پس از آن ماست را کردم سرازیر// درون معده ام با اندکی سیر
وختم حمله ام با یک دو آروغ// بشد اعلام بعداز خوردن دوغ
سپس یک چای دبش قند پهلو// به من دادند با یک دانه لیمو
خلاصه روزه را آغاز کردم// برای اهل خانه ناز کردم
برای اینکه یابم صبر و طاقت// نمود م صبح تا شب استراحت
دوپرس ِ کلّه پاچه با دو کوکا// کمی یخدر بهشت یک خورده حلوا
به افطاری برایم شد فراهم// زدم تو رگ کمی از زولبیا هم
وسی روزی به این منوال طی شد// نفهمیدم که کی آمد و کی شد
به زحمت صبح خود را شام کردم// به خود سازی ولی اقدام کردم
به شعبان من به وزن شصت بودم// به ماه روزه ده کیلو فزودم
اگرچه رد شدم در این عبادت// به خود سازی ولیکن کردم عادت
خدایا ای خدای مهر و ناهید// بده توش و توانی را به« جاوید»
که گیرد سالیان سال روزه// اگرچه او شود از دم رفوزه